𝐏𝐀𝐑𝐓 ³⁶
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ)𝐏𝐀𝐑𝐓³⁶
£ هیششش آروم باش دیگع .هان: بیا بغلم + آخه خنگه از پشت گوشی ججوری بیام . و هممون زدیم زیر خنده ¥ خب ما دخترا برای تنوع میریم مرکز خرید سارام میاد پیش تو . هان: حله داشم زودی خودت رو برسون........ رفتیم مرکز خرید ¥ اون هوسوکه . رد دستش رو گرفتم سویی و هوسوک بودن دوباره زدم زیر گریه و زودی خودمو جمع کردم.....با دخترا خداحافظی کردم شب شده بود سایه ی کسی که دنبالم بود رو احساس کردم دویدم از پله های شهری رفتمپایین که یه ماشین نزدیک بود بهمبرخورد کنه......
هان ویو:
هاری رو تو جاده دیدم که نشسته بود . رفتیم بیمارستان گذاشتنش رو ویلچر با دکترا سوار آسانسور شد و منم رفتم کار هاش رو بکنم و رفتم تو اتاقش داشت گریه میکرد . بغلش کردم و گفتم : چی شده
هاری ویو:
من دیدم که.....
*گذشته*
آسانسور شیشه ای بود یدفعه چشمم به هوسوک و سویی افتاد که داشت دست سویی رو میبست لبخندی زدم.....
.پایان.
هان: هوففف چی بگم . از بیمارستان مرخص شدم هان رسوندم عمارت خیلی گشنه ام بود یه ساندویج نون و پنیر گرفتم داشتم میخوردمهوسوک رو دیدم بی توجه بهش رفتم بالا _ تا الان بیرون بودی . وایسادم + ارع _ با کی + نمیگم و زودی رفتم تو اتاقمو رو تخت خوابیدم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود + الو شما ٪ سویی ام + بله . سویی: اومدمبهت بگم از هوسوک دور باش واگرنه اطرافیانت میمیرن + چی میگی بابا . گوشی رو قطع کردم که یه چت ناشناس براماومد بازش کردم لیا و هیونا و سارام بودن کهدستشون بسته بود و تفنگ سمتشون بود دوباره همون شماره زنگ زد
Like ±²⁰
£ هیششش آروم باش دیگع .هان: بیا بغلم + آخه خنگه از پشت گوشی ججوری بیام . و هممون زدیم زیر خنده ¥ خب ما دخترا برای تنوع میریم مرکز خرید سارام میاد پیش تو . هان: حله داشم زودی خودت رو برسون........ رفتیم مرکز خرید ¥ اون هوسوکه . رد دستش رو گرفتم سویی و هوسوک بودن دوباره زدم زیر گریه و زودی خودمو جمع کردم.....با دخترا خداحافظی کردم شب شده بود سایه ی کسی که دنبالم بود رو احساس کردم دویدم از پله های شهری رفتمپایین که یه ماشین نزدیک بود بهمبرخورد کنه......
هان ویو:
هاری رو تو جاده دیدم که نشسته بود . رفتیم بیمارستان گذاشتنش رو ویلچر با دکترا سوار آسانسور شد و منم رفتم کار هاش رو بکنم و رفتم تو اتاقش داشت گریه میکرد . بغلش کردم و گفتم : چی شده
هاری ویو:
من دیدم که.....
*گذشته*
آسانسور شیشه ای بود یدفعه چشمم به هوسوک و سویی افتاد که داشت دست سویی رو میبست لبخندی زدم.....
.پایان.
هان: هوففف چی بگم . از بیمارستان مرخص شدم هان رسوندم عمارت خیلی گشنه ام بود یه ساندویج نون و پنیر گرفتم داشتم میخوردمهوسوک رو دیدم بی توجه بهش رفتم بالا _ تا الان بیرون بودی . وایسادم + ارع _ با کی + نمیگم و زودی رفتم تو اتاقمو رو تخت خوابیدم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود + الو شما ٪ سویی ام + بله . سویی: اومدمبهت بگم از هوسوک دور باش واگرنه اطرافیانت میمیرن + چی میگی بابا . گوشی رو قطع کردم که یه چت ناشناس براماومد بازش کردم لیا و هیونا و سارام بودن کهدستشون بسته بود و تفنگ سمتشون بود دوباره همون شماره زنگ زد
Like ±²⁰
۴۲.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.