سناریو تقدیمی ریکو
از اونجایی که عاشق ریکوئم....
..............
ریکو و سرنوشت تازه
ریکو، دخترکی با چشمانی درشت و موهایی ژولیده، در کوچه پس کوچههای تاریک شهر، به دنبال لقمهای نان میگشت. دل کوچکش از گرسنگی فشرده میشد و پاهای کوچکش از سرما میلرزید. ناگهان، سایهای بلند بر روی او افتاد. مردی قدبلند و قویهیکل، با یک تسبیح در دست، مقابلش ایستاد. ریکو با دلهرهای که در دل داشت، به چشمان بستهی مرد خیره شد. مرد کوری بود، اما لبخندی بر لب داشت.
ریکو با زیرکی، قصد داشت از فرصت استفاده کرده و چیزی از مرد بدزدد. اما قبل از اینکه دستش به جیب مرد برسد، ناگهان احساس کرد که انگار کسی او را زیر نظر دارد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد با صدایی آرام گفت: «دختر، دزدی کار خوبی نیست.»
ریکو با کنجکاوی پرسید: «چطور فهمیدی؟»
مرد لبخندی زد و گفت: «من نابینا هستم، اما میتونم احساس کنم. تو نیت بدی در دل داری.»
ریکو به فکر فرو رفت. او هرگز فکر نمیکرد که یک نابینا بتواند اینقدر تیزبین باشد.
مرد که متوجه تواناییهای خاص ریکو شده بود، شروع به پرسیدن سوالاتی از او کرد. ریکو هم با شوق به سوالات او پاسخ داد. در طول صحبتهایشان، ریکو احساس کرد که با این مرد غریبه، ارتباط عمیقی برقرار کرده است.
مرد که نامش گیومی بود، به ریکو از سپاهی گفت که با شیاطین میجنگید. او به ریکو گفت که تواناییهای او برای این سپاه بسیار مفید خواهد بود و از او دعوت کرد تا به آنها بپیوندد.
ریکو که از تنهایی خسته شده بود و به دنبال جایی برای زندگی میگشت، با خوشحالی پیشنهاد گیومی را پذیرفت. او میدانست که با پیوستن به این سپاه، نه تنها میتواند به دیگران کمک کند، بلکه دوستان جدیدی هم پیدا خواهد کرد.
ریکو با قلبی پر از امید، دست گیومی را گرفت و همراه او به سفری پرماجرا قدم گذاشت. سفری که سرنوشت او را برای همیشه تغییر داد.
.......................
تقدیم با عشق به ریکوموری✨️
(ریکوموری لقبی است که رنگوکو برای ریکومون ساخته)
راستی بچه ها من قصد دارم این بچه رو 🍲رایز کنم پس یکی اینو به دستش برسونههه
..............
ریکو و سرنوشت تازه
ریکو، دخترکی با چشمانی درشت و موهایی ژولیده، در کوچه پس کوچههای تاریک شهر، به دنبال لقمهای نان میگشت. دل کوچکش از گرسنگی فشرده میشد و پاهای کوچکش از سرما میلرزید. ناگهان، سایهای بلند بر روی او افتاد. مردی قدبلند و قویهیکل، با یک تسبیح در دست، مقابلش ایستاد. ریکو با دلهرهای که در دل داشت، به چشمان بستهی مرد خیره شد. مرد کوری بود، اما لبخندی بر لب داشت.
ریکو با زیرکی، قصد داشت از فرصت استفاده کرده و چیزی از مرد بدزدد. اما قبل از اینکه دستش به جیب مرد برسد، ناگهان احساس کرد که انگار کسی او را زیر نظر دارد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد با صدایی آرام گفت: «دختر، دزدی کار خوبی نیست.»
ریکو با کنجکاوی پرسید: «چطور فهمیدی؟»
مرد لبخندی زد و گفت: «من نابینا هستم، اما میتونم احساس کنم. تو نیت بدی در دل داری.»
ریکو به فکر فرو رفت. او هرگز فکر نمیکرد که یک نابینا بتواند اینقدر تیزبین باشد.
مرد که متوجه تواناییهای خاص ریکو شده بود، شروع به پرسیدن سوالاتی از او کرد. ریکو هم با شوق به سوالات او پاسخ داد. در طول صحبتهایشان، ریکو احساس کرد که با این مرد غریبه، ارتباط عمیقی برقرار کرده است.
مرد که نامش گیومی بود، به ریکو از سپاهی گفت که با شیاطین میجنگید. او به ریکو گفت که تواناییهای او برای این سپاه بسیار مفید خواهد بود و از او دعوت کرد تا به آنها بپیوندد.
ریکو که از تنهایی خسته شده بود و به دنبال جایی برای زندگی میگشت، با خوشحالی پیشنهاد گیومی را پذیرفت. او میدانست که با پیوستن به این سپاه، نه تنها میتواند به دیگران کمک کند، بلکه دوستان جدیدی هم پیدا خواهد کرد.
ریکو با قلبی پر از امید، دست گیومی را گرفت و همراه او به سفری پرماجرا قدم گذاشت. سفری که سرنوشت او را برای همیشه تغییر داد.
.......................
تقدیم با عشق به ریکوموری✨️
(ریکوموری لقبی است که رنگوکو برای ریکومون ساخته)
راستی بچه ها من قصد دارم این بچه رو 🍲رایز کنم پس یکی اینو به دستش برسونههه
۱.۶k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.