گروگان عشق
پارت 35
.
.
.
+نشستم روی صندلی
30 مین بعد
+تا الان 10 تا لباس عوض کرده اومد بیرون گفت اهه خسته شدم ماوی گفتم نچ بعدی گفت اهه بسه دیگه پدرمو دراوردی گفتم خب سلیقت خوب نیس بلند شدم و یه لباس شیک دامادی بهش دادم پوشیدش.. وقتی اومد محوش شدم خیلی شیک بود خیلی جذاب شده بود گفت این خوبه گفتم ا. اره همین خوبه گفت چیه ماتت برده به یه چیز نگاه کردم گفتم برو دیگه پررو نشو
شب
-هردومون خسته شدیم ماوی که دیگه داشت بیهوش میشد منم کمرم خورد شده بود ساعت 11 بود شاممون بیرون خوردیم و سریع رفتیم خونه در زدیم هردومون دستامون پر بود در باز شد
کوک ویو
ماوی و تهیونگ خیلی خسته بودن ولی ماوی بدتر از تهیونگ گفتم بیاین بیاین اومدن داخل جنا گفت یاخدااا چه خخبره لبخند ماوی دستاش میلرزید
+دیگه نزدیک بود بیوفتم کوک گفت بدشون من گفتم نمیخواد گفت بدش یالا جیمین و مون هی ام اومد یه ذره دستش خالی شد ولی من ندادم کوک گفت بدش من به زور ازم گرفتن
-جنا گفت شام خوردین نشستم روی کاناپه گفتم اره خسته دیدم ماوی داره به زور خودشو میکشونه بالا دویدم رفتم روی پله گفتم میخوای بغلت کنم گفت نه خودم میرم خسته شدید گفتم ولی من میکنم خم شدم براید بغلش کردم گفت تهیونگ بزارم پایین حوصله ی دعوا ندارم گفتم هوشش اروم رفتم داخل اتاق درازش دادم روی تخت.. ولی اون توی اون چند لحظه خوابش برد خندم گرفت منم لباسام رو دراوردم و فقط یه شلوارک سیاه پوشیدم رفتم روی تخت کشیدمش توی بغلم سرشو بوسیدم که کم کم منم خوابم برد
صبح
+بیدار شدم ایی کمرم حس کردم دست کسی دورم حلقه شدم نگاهش کردم تهیونگ بود اهه دختره دیوونه میخواستی که باشه.. خواستم جداشم گفت حق نداری بری بم گفتم تو بیداری! گفت بله
.
.
.
+نشستم روی صندلی
30 مین بعد
+تا الان 10 تا لباس عوض کرده اومد بیرون گفت اهه خسته شدم ماوی گفتم نچ بعدی گفت اهه بسه دیگه پدرمو دراوردی گفتم خب سلیقت خوب نیس بلند شدم و یه لباس شیک دامادی بهش دادم پوشیدش.. وقتی اومد محوش شدم خیلی شیک بود خیلی جذاب شده بود گفت این خوبه گفتم ا. اره همین خوبه گفت چیه ماتت برده به یه چیز نگاه کردم گفتم برو دیگه پررو نشو
شب
-هردومون خسته شدیم ماوی که دیگه داشت بیهوش میشد منم کمرم خورد شده بود ساعت 11 بود شاممون بیرون خوردیم و سریع رفتیم خونه در زدیم هردومون دستامون پر بود در باز شد
کوک ویو
ماوی و تهیونگ خیلی خسته بودن ولی ماوی بدتر از تهیونگ گفتم بیاین بیاین اومدن داخل جنا گفت یاخدااا چه خخبره لبخند ماوی دستاش میلرزید
+دیگه نزدیک بود بیوفتم کوک گفت بدشون من گفتم نمیخواد گفت بدش یالا جیمین و مون هی ام اومد یه ذره دستش خالی شد ولی من ندادم کوک گفت بدش من به زور ازم گرفتن
-جنا گفت شام خوردین نشستم روی کاناپه گفتم اره خسته دیدم ماوی داره به زور خودشو میکشونه بالا دویدم رفتم روی پله گفتم میخوای بغلت کنم گفت نه خودم میرم خسته شدید گفتم ولی من میکنم خم شدم براید بغلش کردم گفت تهیونگ بزارم پایین حوصله ی دعوا ندارم گفتم هوشش اروم رفتم داخل اتاق درازش دادم روی تخت.. ولی اون توی اون چند لحظه خوابش برد خندم گرفت منم لباسام رو دراوردم و فقط یه شلوارک سیاه پوشیدم رفتم روی تخت کشیدمش توی بغلم سرشو بوسیدم که کم کم منم خوابم برد
صبح
+بیدار شدم ایی کمرم حس کردم دست کسی دورم حلقه شدم نگاهش کردم تهیونگ بود اهه دختره دیوونه میخواستی که باشه.. خواستم جداشم گفت حق نداری بری بم گفتم تو بیداری! گفت بله
۶.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.