pawn/پارت ۴۸
از زبان تهیونگ:
توی راه برگشت بودیم... ا/ت ساکت بود... لحظه ای بهش نگاهی انداختم... به حلقش چشم دوخته بود... لبخند شیرینی روی لبش بود... که اگه مشغول رانندگی نبودم قطع به یقین ازش چشم برنمیداشتم... هیچ چیزی توی این دنیا مثل اخم یا لبخنداش نمیتونه حالمو از این رو به اون رو کنه...
وقتی سکوتش طولانی شد گفتم: میشه کمی هم به من توجه کنی؟...
سرشو بالا آورد و گفت: محو تصوراتم بودم... داشتم عروسیمونو تصور میکردم... برق این حلقه ی الماس کلی لحظات رویایی رو برام تداعی کرد...
از زبان ا/ت:
به جلو نگاه میکرد... در جوابم چیزی نگفت... مشغول رانندگی بود... پرسیدم: اصن به حرفام گوش میکنی؟... خودت گفتی حرف بزنم حالا جواب نمیدی؟...
بازم چیزی نگفت... این دفعه واقعا متعجب شدم... چون فهمیدم که عمدا جواب نمیده...
صداش زدم...
-تهیونگااا... تهیونگ شیییی
تهیونگ: بله؟
-عجب!... لطف کردی جواب دادی... میتونم بپرسم چرا جواب نمیدادی؟
تهیونگ: آره... میتونی بپرسی
چون دوس دارم صداتو بشنوم... دلم میخواد این موسیقی زنده مدام برام تکرار بشه...
از زبان تهیونگ:
بازم ساکت شد... بعد یه دفعه اومد جلو... صورتمو محکم بوسید...
خندم گرفت... گفتم: ا/ت... الان تصادف میکنیم
ا/ت: مهم نیس اصن... هرچی میشه بزار بشه... توی این لحظه انقد حالم خوبه که مردنمم دردناک نیست پسر...
وقتی اینطوری هیجانزده میشد خیلی دوست داشتنی تر میشد...
یهو سر جاش نشست و گفت: اوه... فک کنم زیادی هیجان زده شدم!
تهیونگ: کیوت شدی...
یه پیشنهاد دارم برات
-چی؟
تهیونگ: فردا بیا بریم آتلیه... باهم عکسای کاپلی بگیریم... میای؟
-واو... تو خیلی رمانتیکی... اصلا نذاشتی یکم از سوپرایز قبلی بگذره... هنوزم قلبم بخاطرش داره تند میزنه... ولی عالیه... بریم!
تهیونگ: 😄... باشه...
از زبان یوجین:
سویول داشت میرفت بیرون... گفتم: سویول شی... کجا؟
با حالت شاکی برگشت و گفت: آدم با برادر بزرگترش اینطوری صحبت میکنه؟ چرا مثل بازپرس ازم سوال میکنی؟
یوجین: ببخشید!! حواسم نبود اوپا...
خب الان بگو کجا میری؟!!
سویول: اوفف...
میرم پیش دوستم
یوجین: خب من تو خونه حوصلم سر رفته... هیچ کاری بنظرم سرگرم کننده نمیاد... بزار با تو بیام بیرون... بعد از دیدن دوستت یکم خواهر برادری میریم میگردیم... تهیونگم که نیست... بهش بگمم نمیاد چون اون خودش...!!
سویول: اوووففف یوجینااا... خواهش میکنم انقد توضیح نده... باشه... بیا!!...
عالی شد! باهاش رفتم... هم میخواستم کمی با هم خوش بگذرونیم... هم اینکه شاید بتونم بفهمم اون روز در مورد ات و تهیونگ با کی حرف میزد...
از زبان سویول:
چاره ای نبود! مجبور شدم با خودم ببرمش... یوجین گاهی اوقات سماجت سرسام آوری داره که کسی حریفش نمیشه... اون لحظه هم از اون مواقعش بود که اگه به حرفش گوش نمیکردم جهنمو جلو چشمم میاورد...
توی راه برگشت بودیم... ا/ت ساکت بود... لحظه ای بهش نگاهی انداختم... به حلقش چشم دوخته بود... لبخند شیرینی روی لبش بود... که اگه مشغول رانندگی نبودم قطع به یقین ازش چشم برنمیداشتم... هیچ چیزی توی این دنیا مثل اخم یا لبخنداش نمیتونه حالمو از این رو به اون رو کنه...
وقتی سکوتش طولانی شد گفتم: میشه کمی هم به من توجه کنی؟...
سرشو بالا آورد و گفت: محو تصوراتم بودم... داشتم عروسیمونو تصور میکردم... برق این حلقه ی الماس کلی لحظات رویایی رو برام تداعی کرد...
از زبان ا/ت:
به جلو نگاه میکرد... در جوابم چیزی نگفت... مشغول رانندگی بود... پرسیدم: اصن به حرفام گوش میکنی؟... خودت گفتی حرف بزنم حالا جواب نمیدی؟...
بازم چیزی نگفت... این دفعه واقعا متعجب شدم... چون فهمیدم که عمدا جواب نمیده...
صداش زدم...
-تهیونگااا... تهیونگ شیییی
تهیونگ: بله؟
-عجب!... لطف کردی جواب دادی... میتونم بپرسم چرا جواب نمیدادی؟
تهیونگ: آره... میتونی بپرسی
چون دوس دارم صداتو بشنوم... دلم میخواد این موسیقی زنده مدام برام تکرار بشه...
از زبان تهیونگ:
بازم ساکت شد... بعد یه دفعه اومد جلو... صورتمو محکم بوسید...
خندم گرفت... گفتم: ا/ت... الان تصادف میکنیم
ا/ت: مهم نیس اصن... هرچی میشه بزار بشه... توی این لحظه انقد حالم خوبه که مردنمم دردناک نیست پسر...
وقتی اینطوری هیجانزده میشد خیلی دوست داشتنی تر میشد...
یهو سر جاش نشست و گفت: اوه... فک کنم زیادی هیجان زده شدم!
تهیونگ: کیوت شدی...
یه پیشنهاد دارم برات
-چی؟
تهیونگ: فردا بیا بریم آتلیه... باهم عکسای کاپلی بگیریم... میای؟
-واو... تو خیلی رمانتیکی... اصلا نذاشتی یکم از سوپرایز قبلی بگذره... هنوزم قلبم بخاطرش داره تند میزنه... ولی عالیه... بریم!
تهیونگ: 😄... باشه...
از زبان یوجین:
سویول داشت میرفت بیرون... گفتم: سویول شی... کجا؟
با حالت شاکی برگشت و گفت: آدم با برادر بزرگترش اینطوری صحبت میکنه؟ چرا مثل بازپرس ازم سوال میکنی؟
یوجین: ببخشید!! حواسم نبود اوپا...
خب الان بگو کجا میری؟!!
سویول: اوفف...
میرم پیش دوستم
یوجین: خب من تو خونه حوصلم سر رفته... هیچ کاری بنظرم سرگرم کننده نمیاد... بزار با تو بیام بیرون... بعد از دیدن دوستت یکم خواهر برادری میریم میگردیم... تهیونگم که نیست... بهش بگمم نمیاد چون اون خودش...!!
سویول: اوووففف یوجینااا... خواهش میکنم انقد توضیح نده... باشه... بیا!!...
عالی شد! باهاش رفتم... هم میخواستم کمی با هم خوش بگذرونیم... هم اینکه شاید بتونم بفهمم اون روز در مورد ات و تهیونگ با کی حرف میزد...
از زبان سویول:
چاره ای نبود! مجبور شدم با خودم ببرمش... یوجین گاهی اوقات سماجت سرسام آوری داره که کسی حریفش نمیشه... اون لحظه هم از اون مواقعش بود که اگه به حرفش گوش نمیکردم جهنمو جلو چشمم میاورد...
۱۶.۶k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.