رویای حقیقی
رویای حقیقی
ᴘᴀʀᴛ ³
توی کافه روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به گوشیش نگاه میکرد تا اینکه در کافه باز شد و اولین مشتری روز وارد کافه شد
گوشیش رو خاموش کرد و توی جیبش گذاشت و به سمت مشتری رفت و سفارشش رو گرفت چون امروز سومی ازش اجازه گرفته بود تا کمی دیر تر بیاد سرکارش
خوابش میومد و ذهنش درگیر بود ولی عاشق شغلش و محیط کارش بود، فضای دنج کافه ارامش رو به قلبش تزریق میکرد
کم کم فضای کافه شلوغ تر شد و مشتری ها بیشتر شد و سکوت کافه شکسته شده بود ولی هنوز فضا ارامش بخش بود مخصوصا با صدای موسیقی کلاسیکی که در حال پخش بود
صدای زنگ گوشیش رو که توی جیبش بود شنید، بعد از تحویل دادن سفارش گوشیش رو جواب داد
_جونگکوکا کجایی؟
_توی کافه... چرا؟ چیزی شده؟
_نه فقط زنگ زدم راجب اون خوابت و دختره بپرسم چیشد؟ ازش پرسیدی؟
همینکه میخواست جواب سوال تهیونگ رو بده مشتری جدید وارد کافه شد و باید سفارشش رو میگرفت و اماده میکرد
_هوم ولی فعلا کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم... فعلا
گوشی رو قطع کرد و در حال اماده کردن سفارش بود که سومی از راه رسید
_من اومدم اقای جئون
_اوه سومی بلخره اومدی؟
سومی با یه لبخند درخشان وارد پشت ویترین شد
_بله... ممنون که اجازه دادین امروز دیر تر بیام اقای جئون
_خواهش میکنم
_دارین سفارش اماده میکنین؟ بگین سفارش چیه تا من اماده کنم
_خب واسه اون خانمی که مشکی پوشیده یه آمریکانو اماده کن
سومی چشم گفت و شروع به اماده کردن سفارش مشتری کرد
به سمت اتاقش که توی طبقه بالای کافه بود رفت و از پله ها بالا میرفت که صدای اشنایی یه گوشش رسید
سه پله ای که بالا رفته بود رو به عقب برگشت و با دیدن اون دختر شوکه شد...
ᴘᴀʀᴛ ³
توی کافه روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به گوشیش نگاه میکرد تا اینکه در کافه باز شد و اولین مشتری روز وارد کافه شد
گوشیش رو خاموش کرد و توی جیبش گذاشت و به سمت مشتری رفت و سفارشش رو گرفت چون امروز سومی ازش اجازه گرفته بود تا کمی دیر تر بیاد سرکارش
خوابش میومد و ذهنش درگیر بود ولی عاشق شغلش و محیط کارش بود، فضای دنج کافه ارامش رو به قلبش تزریق میکرد
کم کم فضای کافه شلوغ تر شد و مشتری ها بیشتر شد و سکوت کافه شکسته شده بود ولی هنوز فضا ارامش بخش بود مخصوصا با صدای موسیقی کلاسیکی که در حال پخش بود
صدای زنگ گوشیش رو که توی جیبش بود شنید، بعد از تحویل دادن سفارش گوشیش رو جواب داد
_جونگکوکا کجایی؟
_توی کافه... چرا؟ چیزی شده؟
_نه فقط زنگ زدم راجب اون خوابت و دختره بپرسم چیشد؟ ازش پرسیدی؟
همینکه میخواست جواب سوال تهیونگ رو بده مشتری جدید وارد کافه شد و باید سفارشش رو میگرفت و اماده میکرد
_هوم ولی فعلا کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم... فعلا
گوشی رو قطع کرد و در حال اماده کردن سفارش بود که سومی از راه رسید
_من اومدم اقای جئون
_اوه سومی بلخره اومدی؟
سومی با یه لبخند درخشان وارد پشت ویترین شد
_بله... ممنون که اجازه دادین امروز دیر تر بیام اقای جئون
_خواهش میکنم
_دارین سفارش اماده میکنین؟ بگین سفارش چیه تا من اماده کنم
_خب واسه اون خانمی که مشکی پوشیده یه آمریکانو اماده کن
سومی چشم گفت و شروع به اماده کردن سفارش مشتری کرد
به سمت اتاقش که توی طبقه بالای کافه بود رفت و از پله ها بالا میرفت که صدای اشنایی یه گوشش رسید
سه پله ای که بالا رفته بود رو به عقب برگشت و با دیدن اون دختر شوکه شد...
۳۳۶
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.