Korean war
PART¹⁹
کوک با شنیدن این حرف چشماش برق زد ، مثل اینکه مکس داستانی داشت که برای کوک تعریف کنه ، کوک با ذوق و چشمای منتظر داشت به مکس نگاه میکرد
+ خب اون یه نفر کی بوده؟
مکس از واکنش کوک خندید ، چوب هایی که جمع کرده بود را روی آتیشی که داشت خاموش میشد گذاشت و امد کنار کوک نشست
£ خب من از اول که تو ارتش نبودم،من یه محافظ بودم،باید از یه نفر مراقبت میکردم،اما تو یه آتیش سوزی گمش کردم،از همون موقع تا الان دارم دنبالش میگردم،تا وقتی پیداش نکنم نمیتونم برگردم خونه چون من قول دادم که ازش مراقبت کنم،تو شبیه همون کسی هستی که گمش کردم
+ اوه متاسفم بابتش،امیدوارم پیداش کنی،منم کمکت میکنم قول میدم
کوک انگشت کوچیکش رو بالا آورد تا به مکس قول بده
+ زود باش منتظر چی هستی،قول انگشتی بده
مکس با اینکار کوک لبخندی زد و انگشتش را به انگشت کوک گره زد ،
+ حالا اگه بزنم زیر قولم سنگ میشم
مکس که متوجه شد کوک فقط میخواد حالش را خوب کند..لبخندی زد
£ سنگ بشی بهتره ، دیگه اذیت نمیکنی
کوک اعتراض آمیز گفت
+ یااا هیونگ من که اذیت نکردم،من نباشم کی بهت تو اشپزی کمک کنه؟
£ اخ اخ امروز قشنگ اندازه بیست سال حرص خوردم،اگه از جذابیت هام کم میشد چی؟ تو جواب گو بودی؟
+ نه نه خیالت راحت مثل قبل جذابی،یه پیر مرد جذاب
مکس با شنیدن کلمه پیر مرد بلند شد، کوک هم فرار کرد و مکس دنبالش میدوید ، تقریبا یک ربع مکس دنبال کوک بود و کوک فرار میکرد،مکس که دیگه نفسی براش نمانده بود ، از حرکت ایستاد و دستانش را روی زانو هایش گذاشت و با تلاش زیاد اندکی هوا وارد ریه هاش میکرد
£ وای دیگه نمیتونم
کوک شروع کرد به خندیدن
+ فکر میکردم فقط ظاهرت شبیه پیرمرداست اما مثل اینکه واقعا پیری،چقدر سریع خسته شدی پیر مرد
£ وایسا الان یه پیر مردی نشونت میدم
کوک دوباره فرار کرد ، تقریبا نیم ساعتی گذشت که هردو از شدت خستگی روی زمین پخش شدند اما کوک هنوز چند ثانیه دراز نکشیده بود که سریع از جایش بلند شد ، مکس با تعجب به کوک نگاه کرد
£ چیشد یهو؟ چیزی نیش ات زد؟
+ نه نه لباس فرمانده کثیف میشه اگه روی زمین بخوابم
کوک ژاکت را در آورد و بعد روی زمین دراز کشید،لباس رو به بینی اش نزدیک کرد
+ وای بوی وانیل اش داره دیوونم میکنه
مکس که فقط ساکت بود و نظاره گر کار های پسرک مقابلش بود، خندید
£ خل شدی بچه تبریک میگم
+ هیونگ به آسمون نگاه کن،چشمای فرمانده حتی از ماه درخشان تره ، وای نگاه کن
کوک لباس را توی دستاش فشرد و جیغی کشید ولی چون لباس جلوی دهنش بود ، صدای جیغش معلوم نشد
£ نگاش کن چه ذوقی ام میکنه،یونا اینقدر برای فرمانده ذوق نمیکنه که تو میکنی
کوک که انگار در دنیای دیگری بود فقط داشت از رایحه ژاکت لذت میبرد و اصلا متوجه حرفای مکس نشد
+ چی؟ چی گفتی؟
£ هیچی هیچی تو تصوراتت غرق شو
کوک با شنیدن این حرف چشماش برق زد ، مثل اینکه مکس داستانی داشت که برای کوک تعریف کنه ، کوک با ذوق و چشمای منتظر داشت به مکس نگاه میکرد
+ خب اون یه نفر کی بوده؟
مکس از واکنش کوک خندید ، چوب هایی که جمع کرده بود را روی آتیشی که داشت خاموش میشد گذاشت و امد کنار کوک نشست
£ خب من از اول که تو ارتش نبودم،من یه محافظ بودم،باید از یه نفر مراقبت میکردم،اما تو یه آتیش سوزی گمش کردم،از همون موقع تا الان دارم دنبالش میگردم،تا وقتی پیداش نکنم نمیتونم برگردم خونه چون من قول دادم که ازش مراقبت کنم،تو شبیه همون کسی هستی که گمش کردم
+ اوه متاسفم بابتش،امیدوارم پیداش کنی،منم کمکت میکنم قول میدم
کوک انگشت کوچیکش رو بالا آورد تا به مکس قول بده
+ زود باش منتظر چی هستی،قول انگشتی بده
مکس با اینکار کوک لبخندی زد و انگشتش را به انگشت کوک گره زد ،
+ حالا اگه بزنم زیر قولم سنگ میشم
مکس که متوجه شد کوک فقط میخواد حالش را خوب کند..لبخندی زد
£ سنگ بشی بهتره ، دیگه اذیت نمیکنی
کوک اعتراض آمیز گفت
+ یااا هیونگ من که اذیت نکردم،من نباشم کی بهت تو اشپزی کمک کنه؟
£ اخ اخ امروز قشنگ اندازه بیست سال حرص خوردم،اگه از جذابیت هام کم میشد چی؟ تو جواب گو بودی؟
+ نه نه خیالت راحت مثل قبل جذابی،یه پیر مرد جذاب
مکس با شنیدن کلمه پیر مرد بلند شد، کوک هم فرار کرد و مکس دنبالش میدوید ، تقریبا یک ربع مکس دنبال کوک بود و کوک فرار میکرد،مکس که دیگه نفسی براش نمانده بود ، از حرکت ایستاد و دستانش را روی زانو هایش گذاشت و با تلاش زیاد اندکی هوا وارد ریه هاش میکرد
£ وای دیگه نمیتونم
کوک شروع کرد به خندیدن
+ فکر میکردم فقط ظاهرت شبیه پیرمرداست اما مثل اینکه واقعا پیری،چقدر سریع خسته شدی پیر مرد
£ وایسا الان یه پیر مردی نشونت میدم
کوک دوباره فرار کرد ، تقریبا نیم ساعتی گذشت که هردو از شدت خستگی روی زمین پخش شدند اما کوک هنوز چند ثانیه دراز نکشیده بود که سریع از جایش بلند شد ، مکس با تعجب به کوک نگاه کرد
£ چیشد یهو؟ چیزی نیش ات زد؟
+ نه نه لباس فرمانده کثیف میشه اگه روی زمین بخوابم
کوک ژاکت را در آورد و بعد روی زمین دراز کشید،لباس رو به بینی اش نزدیک کرد
+ وای بوی وانیل اش داره دیوونم میکنه
مکس که فقط ساکت بود و نظاره گر کار های پسرک مقابلش بود، خندید
£ خل شدی بچه تبریک میگم
+ هیونگ به آسمون نگاه کن،چشمای فرمانده حتی از ماه درخشان تره ، وای نگاه کن
کوک لباس را توی دستاش فشرد و جیغی کشید ولی چون لباس جلوی دهنش بود ، صدای جیغش معلوم نشد
£ نگاش کن چه ذوقی ام میکنه،یونا اینقدر برای فرمانده ذوق نمیکنه که تو میکنی
کوک که انگار در دنیای دیگری بود فقط داشت از رایحه ژاکت لذت میبرد و اصلا متوجه حرفای مکس نشد
+ چی؟ چی گفتی؟
£ هیچی هیچی تو تصوراتت غرق شو
۱۱.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.