فیک سایه " پارت آخر "
هارا : اوه .. راست میگی .. جونگکوک ازم خواست امروز باهاش برم سر قرار . اجازه دارم برم ؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت : حتی اگر من اجازه ندم تو میری پس ژست این دختر خوبهارو نگیر . آره اجازه داری بری .
جین : شما دوتا کجایید ؟
مامان : اوه .. برادرت اومده بیا بریم !
باهم از اتاق خارج شدیم و جین رو دیدیم درحالی که روی میز نشسته بود و منتظر غذا بود .
مامان ، ظرف سالاد رو روی میز گذاشت .
جین : چی ؟ سالاد ؟ واقعا از من انتظار دارید دوکبوکی و جاجانگمیونی که توی محل کارَم میفروشن رو ول کنم و سالاد بخورم ؟
هارا : مامان من میرم آماده شم .. ساعت ۷ با جونگکوک قرار دارم !
جین : با کی ؟
همچنان که به سمت اتاقم میرفتم داد زدم : جونــگکوک .. شنیدی یا دوباره تکرار کنم ؟
وارد اتاقم شدم و در کُمد رو باز کردم .. نگاهی به لباسهام انداختم که دستم کشیده شد و خوردم زمین .
جین : دوباره تکرار کن . با کی میری سر قرار ؟
+با جونگکوک !
جین : انقدر عوضی شدی که تکرار هم میکنی ؟ حق نداری بری !
در اتاق رو بستم و با پوزخند گفتم : اگر نمیخوای به مامان بگم که با دختره منشی هان قرار میزاری ، بهتره سرت به کار خودت باشه !
جین : ت..تو .. از کجا میدونی ؟
یکی از لباسهای توی کمد رو توی دستهام گرفتم !
+تو من و جونگکوک رو تعقیب میکردی .. منم همینکارو کردم جینا .. در ضمن منشی هان برای سوهو کار میکرده و آدم عوضی ای بوده ! اگر به مامان بگم که با دخترش قرار میزاری عمرا اگر اجازه بده باهم باشید .
دستش رو گذاشت روی شونه هام و با عصبانیت به چشمهام خیره شد .
±به مامان هیچی نمیگی فهمیدی ؟
+اگر توی کارهای من و جونگکوک دخالت نکنی .. باشه هیچی نمیگم !
نفس عمیقی کشید و رفت عقب .
جین : زود برگرد .. حتی فکرشم نکن بری خونه ی اون پسره ی منحرف یکراست برگرد خونه !
و از اتاق خارج شد .
دکلته قرمز که تا بالای زانوهام بود رو پوشیدم و به سمت میز آرایشم رفتم ..
با آرایش لایت ، موهام رو بالای سرم بستم و از اتاق خارج شدم .
مامان نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت : بیا اینجا دخترم .
کنارش ایستادم که ادامه داد : امروز ممکنه جونگکوک .. ازت یه درخواستی بکنه . عجله نکن و به درخواستش فکر کن .. و از ته دلت بهش جواب بده !
+چه درخواستی ؟
مامان : باید بری ساعت ۷ شده .. پس خوب به درخواستش فکر کن باشه ؟
+باشه مامان .
با اینکه متوجه حرفهاش نمیشدم خوب به حرفهاش فکر کردم .
از خونه خارج شدم که ماشین جونگکوک رو روبهروی خونه دیدم .
با این کفشهای پاشنه بلند ، راه رفتن کمی برام سخت بود ..
پس خیلی آروم قدم برمیداشتم ..
در رو باز کردم و نشستم داخل ماشین ..
با تعجب نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم : اولین باریه که با استایل رسمی میبینمت .
دسته گل رز رو روی پاهام گذاشت و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه مشغول رانندگی شد .
-دوستم داری ؟
هارا : این چه سوالیه .. معلومه که دوستت دارم !
-خوبه ..
چند دقیقه مشغول رانندگی بود تا اینکه جلوی کافه نگه داشت .
-پیاده شو ..
اوهومی گفتم و از ماشین پیاده شدم .. دنبالش راه میرفتم تا اینکه وارد کافه شد .
پشت میز شیشه ای نشست و گفت : بشین !
+باشه !
نشستم روبروش و همچنان که بهش نگاه میکردم ،
گارسون ، لیوان های شیک رو روی میز گذاشت .
+انگار از قبل ترتیب همه چیز رو دادی !
پوزخند زد و گفت : معلومه که دادم .. من یه جنتلمن واقعی ام درسته ؟
+درسته !
با شنیدن این کلمه مثل بچه ها ذوق کرد و مشغول نوشیدن شیک توت فرنگی شد ..
چند دقیقه بعد ، لیوان خالی رو روی میز گذاشت .
جونگکوک : این چندوقت خیلی به رابطهمون فکر کردم .. تو با اومدنت به زندگیم باعث شدی کاملا تغییر کنم .. خیلی خوشحالم که دارمت اما دلم میخواد هرثانیه ببینمت و هرروز نگاهت کنم و بهت بگم که چقدر دوستت دارم .. من هیچوقت به کم راضی نبودم .. پس الان فکر میکنم وقتش شده که یه سوالی ازت بپرسم ؟
منی که متوجه یک کلمه از حرفهاش هم نمیشدم ، سری بالا پایین کردم و گفتم : آره ، میتونی بپرسی !
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد ..
با زانو زدنش جلوی پام تمام افرادی که توی کافه بودن به من و جونگکوک خیره شدن .
جعبه مخملی زرشکی رنگ رو جلوم گرفت و برای چند ثانیه نگاهم کرد .
با حرفی که زد ، بیشتر از قبل تعجب کردم و با چشمهای گرد نگاهش کردم .
-با من ازدواج میکنی ؟
پس این درخواستی بود که مامان دربارهش حرف میزد .
کمی حرف جونگکوک رو تجزیه تحلیل کردم و همچنان مشغول فکر کردن بودم .
جونگکوک : آیگوو زانو هام درد گرفت ..
+آره !
-چی ؟
+میخوام باهات ازدواج کنم !
چند ثانیه طول کشید تا بالاخره تونست ریاکشن نشون بده .. با خوشحالی قهقهه زد و حلقه ی طلایی رنگ رو بین انگشتم انداخت .
-از الان به بعد .. تو برای منی .. جئون هارا !
چشم غره ای بهم رفت و گفت : حتی اگر من اجازه ندم تو میری پس ژست این دختر خوبهارو نگیر . آره اجازه داری بری .
جین : شما دوتا کجایید ؟
مامان : اوه .. برادرت اومده بیا بریم !
باهم از اتاق خارج شدیم و جین رو دیدیم درحالی که روی میز نشسته بود و منتظر غذا بود .
مامان ، ظرف سالاد رو روی میز گذاشت .
جین : چی ؟ سالاد ؟ واقعا از من انتظار دارید دوکبوکی و جاجانگمیونی که توی محل کارَم میفروشن رو ول کنم و سالاد بخورم ؟
هارا : مامان من میرم آماده شم .. ساعت ۷ با جونگکوک قرار دارم !
جین : با کی ؟
همچنان که به سمت اتاقم میرفتم داد زدم : جونــگکوک .. شنیدی یا دوباره تکرار کنم ؟
وارد اتاقم شدم و در کُمد رو باز کردم .. نگاهی به لباسهام انداختم که دستم کشیده شد و خوردم زمین .
جین : دوباره تکرار کن . با کی میری سر قرار ؟
+با جونگکوک !
جین : انقدر عوضی شدی که تکرار هم میکنی ؟ حق نداری بری !
در اتاق رو بستم و با پوزخند گفتم : اگر نمیخوای به مامان بگم که با دختره منشی هان قرار میزاری ، بهتره سرت به کار خودت باشه !
جین : ت..تو .. از کجا میدونی ؟
یکی از لباسهای توی کمد رو توی دستهام گرفتم !
+تو من و جونگکوک رو تعقیب میکردی .. منم همینکارو کردم جینا .. در ضمن منشی هان برای سوهو کار میکرده و آدم عوضی ای بوده ! اگر به مامان بگم که با دخترش قرار میزاری عمرا اگر اجازه بده باهم باشید .
دستش رو گذاشت روی شونه هام و با عصبانیت به چشمهام خیره شد .
±به مامان هیچی نمیگی فهمیدی ؟
+اگر توی کارهای من و جونگکوک دخالت نکنی .. باشه هیچی نمیگم !
نفس عمیقی کشید و رفت عقب .
جین : زود برگرد .. حتی فکرشم نکن بری خونه ی اون پسره ی منحرف یکراست برگرد خونه !
و از اتاق خارج شد .
دکلته قرمز که تا بالای زانوهام بود رو پوشیدم و به سمت میز آرایشم رفتم ..
با آرایش لایت ، موهام رو بالای سرم بستم و از اتاق خارج شدم .
مامان نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت : بیا اینجا دخترم .
کنارش ایستادم که ادامه داد : امروز ممکنه جونگکوک .. ازت یه درخواستی بکنه . عجله نکن و به درخواستش فکر کن .. و از ته دلت بهش جواب بده !
+چه درخواستی ؟
مامان : باید بری ساعت ۷ شده .. پس خوب به درخواستش فکر کن باشه ؟
+باشه مامان .
با اینکه متوجه حرفهاش نمیشدم خوب به حرفهاش فکر کردم .
از خونه خارج شدم که ماشین جونگکوک رو روبهروی خونه دیدم .
با این کفشهای پاشنه بلند ، راه رفتن کمی برام سخت بود ..
پس خیلی آروم قدم برمیداشتم ..
در رو باز کردم و نشستم داخل ماشین ..
با تعجب نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم : اولین باریه که با استایل رسمی میبینمت .
دسته گل رز رو روی پاهام گذاشت و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه مشغول رانندگی شد .
-دوستم داری ؟
هارا : این چه سوالیه .. معلومه که دوستت دارم !
-خوبه ..
چند دقیقه مشغول رانندگی بود تا اینکه جلوی کافه نگه داشت .
-پیاده شو ..
اوهومی گفتم و از ماشین پیاده شدم .. دنبالش راه میرفتم تا اینکه وارد کافه شد .
پشت میز شیشه ای نشست و گفت : بشین !
+باشه !
نشستم روبروش و همچنان که بهش نگاه میکردم ،
گارسون ، لیوان های شیک رو روی میز گذاشت .
+انگار از قبل ترتیب همه چیز رو دادی !
پوزخند زد و گفت : معلومه که دادم .. من یه جنتلمن واقعی ام درسته ؟
+درسته !
با شنیدن این کلمه مثل بچه ها ذوق کرد و مشغول نوشیدن شیک توت فرنگی شد ..
چند دقیقه بعد ، لیوان خالی رو روی میز گذاشت .
جونگکوک : این چندوقت خیلی به رابطهمون فکر کردم .. تو با اومدنت به زندگیم باعث شدی کاملا تغییر کنم .. خیلی خوشحالم که دارمت اما دلم میخواد هرثانیه ببینمت و هرروز نگاهت کنم و بهت بگم که چقدر دوستت دارم .. من هیچوقت به کم راضی نبودم .. پس الان فکر میکنم وقتش شده که یه سوالی ازت بپرسم ؟
منی که متوجه یک کلمه از حرفهاش هم نمیشدم ، سری بالا پایین کردم و گفتم : آره ، میتونی بپرسی !
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد ..
با زانو زدنش جلوی پام تمام افرادی که توی کافه بودن به من و جونگکوک خیره شدن .
جعبه مخملی زرشکی رنگ رو جلوم گرفت و برای چند ثانیه نگاهم کرد .
با حرفی که زد ، بیشتر از قبل تعجب کردم و با چشمهای گرد نگاهش کردم .
-با من ازدواج میکنی ؟
پس این درخواستی بود که مامان دربارهش حرف میزد .
کمی حرف جونگکوک رو تجزیه تحلیل کردم و همچنان مشغول فکر کردن بودم .
جونگکوک : آیگوو زانو هام درد گرفت ..
+آره !
-چی ؟
+میخوام باهات ازدواج کنم !
چند ثانیه طول کشید تا بالاخره تونست ریاکشن نشون بده .. با خوشحالی قهقهه زد و حلقه ی طلایی رنگ رو بین انگشتم انداخت .
-از الان به بعد .. تو برای منی .. جئون هارا !
۷۹.۷k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.