" درگیری با مافیا " پارت ۱
ات ویو :
با عصبانیت از عمارت زدم بیرون
مثل همیشه باز با خانوادم دعوام شد..
همشم از اون روز نحس شروع شد
روزی که فهمیدم..خانواده ای که دوسشون داشتم..چ شغلی دارن
× پرش زمانی ۶ ماه قبل
ات ویو :
هفف..مامان بابا باز رفتن بیرون
مشکوک میزدن یه مدته حس میکنم دارن ی چیزیو مخفی میکنن
رفت و آمدای عجیب شون نصف شب
صحبتای طولانی مدت با تلفن
شرکت؟ ولی شرکت که نصف شب نمیرن اونجا
بلاخره امشب میفهمم چکار میکنن
بعد از اینکه شب از خونه زدن بیرون
بدون هیچ سر و صدایی رفتم دنبالشون
رسیدیم ب یه ساختمون متروکه
مامان بابام رفتن داخل و منم فال گوش واستادم
صدای شلیک گلوله
صدای داد پدر و مادرم
( چوی یون بابای ات..لی سانگ مامان ات )
چوی : سانگ آروم باش
سانگ : چجور آروم باشم..اون یه جاسوس بود.. حقش بدترم بود
چوی : هوم..کارشو تموم کردی الانم باید بریم تا ات متوجه نشده
سانگ : جیمین
جیمین : بله مادر
سانگ : سریع برو خونه ببین ات که متوجه نشده
جیمین : چشم مادر
با چشای اشکی و تعجب ب حرفاشون گوش میدادم
ینی چی؟
خانوادم قاتلن؟
خودمو جمع و جور کردم و سریع دویدم..
تا خونه فقط میدویدم
رسیدم خونه ولی انگار اونا قبل از من رسیده بودن
سانگ : ات کجا بودی
چوی : این وقت شب بیرون چکار میکردی؟
خواستن بهم دست بزنن که سریع دستمو کشیدم
ات : شماها.. شماها قاتلین؟ بگید دروغهه * گریه *
جیمین : ات..نه..اونجور که فکر میکنی نیست
چوی : اره..ما مافیاییم
سانگ : چوی یون
چوی : بلاخره میفهمید سانگ
ادامه دارد...
این فیک رو قبلا حدود پنج پارت گذاشتم و بعد حذف کردم..و الان میخپام دوباره بنویسمش چون بنظر جالب میاد
.
با عصبانیت از عمارت زدم بیرون
مثل همیشه باز با خانوادم دعوام شد..
همشم از اون روز نحس شروع شد
روزی که فهمیدم..خانواده ای که دوسشون داشتم..چ شغلی دارن
× پرش زمانی ۶ ماه قبل
ات ویو :
هفف..مامان بابا باز رفتن بیرون
مشکوک میزدن یه مدته حس میکنم دارن ی چیزیو مخفی میکنن
رفت و آمدای عجیب شون نصف شب
صحبتای طولانی مدت با تلفن
شرکت؟ ولی شرکت که نصف شب نمیرن اونجا
بلاخره امشب میفهمم چکار میکنن
بعد از اینکه شب از خونه زدن بیرون
بدون هیچ سر و صدایی رفتم دنبالشون
رسیدیم ب یه ساختمون متروکه
مامان بابام رفتن داخل و منم فال گوش واستادم
صدای شلیک گلوله
صدای داد پدر و مادرم
( چوی یون بابای ات..لی سانگ مامان ات )
چوی : سانگ آروم باش
سانگ : چجور آروم باشم..اون یه جاسوس بود.. حقش بدترم بود
چوی : هوم..کارشو تموم کردی الانم باید بریم تا ات متوجه نشده
سانگ : جیمین
جیمین : بله مادر
سانگ : سریع برو خونه ببین ات که متوجه نشده
جیمین : چشم مادر
با چشای اشکی و تعجب ب حرفاشون گوش میدادم
ینی چی؟
خانوادم قاتلن؟
خودمو جمع و جور کردم و سریع دویدم..
تا خونه فقط میدویدم
رسیدم خونه ولی انگار اونا قبل از من رسیده بودن
سانگ : ات کجا بودی
چوی : این وقت شب بیرون چکار میکردی؟
خواستن بهم دست بزنن که سریع دستمو کشیدم
ات : شماها.. شماها قاتلین؟ بگید دروغهه * گریه *
جیمین : ات..نه..اونجور که فکر میکنی نیست
چوی : اره..ما مافیاییم
سانگ : چوی یون
چوی : بلاخره میفهمید سانگ
ادامه دارد...
این فیک رو قبلا حدود پنج پارت گذاشتم و بعد حذف کردم..و الان میخپام دوباره بنویسمش چون بنظر جالب میاد
.
۹.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.