تومال منی پارت25
آنجلا: سه روزه که بیرون از قصر نرفتم از اون روز به بعد آرامش ذهنی ندارم با خودم تو جنگم تهیونگ دائم ذهنمه و بهش فکر میکنم با مبارزه و یا تیر اندازه یا کتاب خوندن ذهنمو ازش کمی دور میکنم ولی بعضا اون کمی هم جواب نمیده و این داره دیونم میکنه جیمین راست میگه من خیلی آرام شدم چون تصمیم گرفتم پرنسس شاد و شیطون رو بکناربزارم و به جاش یک ملکه سرد و قدرت مند بسازم دیگه زمان این رسیده که خودمو بسازم و زنی قدرتمند بشم از اول همیشه شخصیت های قوی خواندنمون رو میپرستیدم و الان میخوام منم جز اون شخصیت ها باشم امروز روز بزرگی برای برادرم بود ولی من رد کردم روحیه ای برای روبه رو شدن با کیم ندارم ولی برادرم هیچ موقع پشت منو خالی نکرده من به جولیا و جیمین گفتم که پشتشون وایمیسم ولی... من... نمیدونم نمیدونم باید چی کار کنم
کتاب رو کلافه بستم و کتاب خانه رو ترکت کردم به سمت اتاقم ...وارد اتاقم شدم اتاقم تاریک بود و این برام لذت بخش بود صدای باز شدن دروازه رو شنیدم به سمت بالکن اتاقم رفتم و وارد بالکن شدم به پایین نگاه کردم خانواده کیم رسیده بودن ساعت ۸ بود وارد کاخ شدن چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم رابرت رو که جلوی در اتاقم بود صدا کردم
رابرت:بفرمایید قربان!
آنجلا:به میکایپر های سلطنتی بگو بیان اتاقم
رابرت:چشم بانو!
آنجلا:بلند شدم به سمت کمدم رفتم لباس مشکلی توری دو تیکه سیاه انتخاب کردم در به صدا در اومد و میکاپ آرتیست ها داخل اومدن و به کارشون شروع کردن موهای سیاهم رو موج دار کردن آرایش سبک و لایتی کردن لباسم رو پوشیدم کفشام همراه با گوشواره های مد نظرم پوشیدم که
رابرت:اوه بانو چه زیبا شدید
آنجلا: مهمون ها الان کجان؟
رابرت:سالون غذا خوری!
آنجلا:فهمیدم
از اتاق خارج شدم و به سمت سالون غذا خوری حرکت کردم صدا ها از داخل شنیده میشد نفسی کشیدم دو دستمو روی دستگیره های دو در گذاشتم و یک آن باز کردم که
ویو تهیونگ: از اون روز آنجلا به شرکت نرفته بود و جولیا به جاش به لباس های مراسم میرسیید یعنی چش شده خوبه؟ ذهنم سه روز بود درگیر بود عصبی بودم هر کس چیزی ازم میپرسید فقط سرش داد میزدم توی همین فکرای بودم که
پ/کیم:اینقدر فکر برای چیه تهیونگ؟
تهیونگ:چیزی نیس!(عصبی)
م/کیم:پسرم ما تو رو خوب میشناسیم تو اینقدر عمیق فکر نمی کنی
تهیونگ:گفتم که چیزی نیس(آرام)
تهیونگ:وقتی رسیدیم قصر ژوبرت ها ما رو به داخل هدایت کردن قصر زیبایی بود وارد سالون پذیرایی شدیم جیمین و مادرش استقبال گرمی کردن ولی بینشون آنجلا نبود و این برام دلگیر کننده بود یعنی اینقدر ازم دلخور شده که حتی حاضر نشده ببینتم؟ بعد از کمی احوال پرسی و شروع بحث سیاسی پدر مادر ها ما رو به سالون غذا خوری راهنمایی کردن سر میز شام نشستیم و خدمت کار ها در حال پذیرایی بودن جیمین خیلی تو خودش بود و جولیا متوجه این مسئله شده بود
کتاب رو کلافه بستم و کتاب خانه رو ترکت کردم به سمت اتاقم ...وارد اتاقم شدم اتاقم تاریک بود و این برام لذت بخش بود صدای باز شدن دروازه رو شنیدم به سمت بالکن اتاقم رفتم و وارد بالکن شدم به پایین نگاه کردم خانواده کیم رسیده بودن ساعت ۸ بود وارد کاخ شدن چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم رابرت رو که جلوی در اتاقم بود صدا کردم
رابرت:بفرمایید قربان!
آنجلا:به میکایپر های سلطنتی بگو بیان اتاقم
رابرت:چشم بانو!
آنجلا:بلند شدم به سمت کمدم رفتم لباس مشکلی توری دو تیکه سیاه انتخاب کردم در به صدا در اومد و میکاپ آرتیست ها داخل اومدن و به کارشون شروع کردن موهای سیاهم رو موج دار کردن آرایش سبک و لایتی کردن لباسم رو پوشیدم کفشام همراه با گوشواره های مد نظرم پوشیدم که
رابرت:اوه بانو چه زیبا شدید
آنجلا: مهمون ها الان کجان؟
رابرت:سالون غذا خوری!
آنجلا:فهمیدم
از اتاق خارج شدم و به سمت سالون غذا خوری حرکت کردم صدا ها از داخل شنیده میشد نفسی کشیدم دو دستمو روی دستگیره های دو در گذاشتم و یک آن باز کردم که
ویو تهیونگ: از اون روز آنجلا به شرکت نرفته بود و جولیا به جاش به لباس های مراسم میرسیید یعنی چش شده خوبه؟ ذهنم سه روز بود درگیر بود عصبی بودم هر کس چیزی ازم میپرسید فقط سرش داد میزدم توی همین فکرای بودم که
پ/کیم:اینقدر فکر برای چیه تهیونگ؟
تهیونگ:چیزی نیس!(عصبی)
م/کیم:پسرم ما تو رو خوب میشناسیم تو اینقدر عمیق فکر نمی کنی
تهیونگ:گفتم که چیزی نیس(آرام)
تهیونگ:وقتی رسیدیم قصر ژوبرت ها ما رو به داخل هدایت کردن قصر زیبایی بود وارد سالون پذیرایی شدیم جیمین و مادرش استقبال گرمی کردن ولی بینشون آنجلا نبود و این برام دلگیر کننده بود یعنی اینقدر ازم دلخور شده که حتی حاضر نشده ببینتم؟ بعد از کمی احوال پرسی و شروع بحث سیاسی پدر مادر ها ما رو به سالون غذا خوری راهنمایی کردن سر میز شام نشستیم و خدمت کار ها در حال پذیرایی بودن جیمین خیلی تو خودش بود و جولیا متوجه این مسئله شده بود
۲۸.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.