پارت چهاردهم
یقه لباسش را گرفتم و مجبور شد در چشمانم نگاه کند
+خاتونم
_بالی من خوبم فقط کمی ترسیدم چون اون خاطره دقیقا با کار های تو شباهت داشت
+خیلی متاسفم بسیار
_نباش
+نباید به آنجا میرفتم
_حال که رفتی بیخیال شو
+بله
از جایم بلند شدم
_جلو تر بیا
مجبور شد فاصله را کم کند سریع اورا بوسیدم
همانطور مانده بود
+از من دلخور نیستید
_الان با هم بی حساب هستیم
+میتوانم باز به شما دست بزنم؟
_اوهوم
مرا روی پای خود نشاند و تک تک اجزای صورتم را بوسید
+دوستت دارم خیلی خیلی
_من بیشتر جنگجوی ام
در زده شد سریع از پای بالی پایین آمدم
خرم:آیبیک پدرتان آمده است میخواهد تو و بالی را ببیند خیلی عصبی هستند
تنم به لرزه افتاد زیرا که پدر نمیدانست من با او ازدواج کرده ام به بالی نگاه کردم در کمال خونسردی مرا مینگرید
+میفهمی چه شده؟
_نازنینم چیزی نشده که میرویم و صحبت میکنم
سری به نشانه رضایت تکان دادم
وارد اتاقی که پدر در آنجا میماند شدیم
پدر:چشمانم روشن
لبخندی زدم زیرا که مدت زیادی است که اورا ندیده ام
_پدرم
اشکی از چشمانم ریخت اورا در آغوش گرفتم
پدر: اگر دوستم داری باید طلاق بگیری
_چ چی؟
+پدر جان میدانم که کمی سخت است اما نمیشود
پدر:به چه حقی حرف میزنی
پدر خیز گرفت که بر صورت معشوقه ام بزند
جلوی پدر استادم
_بنشینید حرف میزنیم
پدر: باید با احمد ازدواج کنی
تن و بدنم لرزید
_متوجه حرف هایتان هستید؟(گریه)
بالی مرا در آغوش گرفت
+چی شد نازنینم ؟
_خواهش میکنم مرا تنها نگذار
+هیچوقت
پدر:خب بس است دیگر برویم
احمد از در وارد شد
احمد: مدت زیادی است که ندیده بودنتان
_بدبختانه قیافه نحست را دارم میبینم
پدر: معذرت خواهی کن
_اصلا و ابدا
بالی در گوشم زمزمه کرد
+این کیست
_به یاد داری که گفتم در کودکی کسی به من آزار رساند ؟ دقیقا همان مرد است (در گوش بالی)
بالی را دیدم که چشمانش را خون برداشته است میتوانستم ببینم که میخواهد اورا شکنجه کند
_شش آروم باش
+نمیتوانم مردک با چه رویی به اینجا آمده؟
_بعدا حرف میزنیم
+باشه
_ازینجا برو
احمد: و اگر نروم؟
_به جهنم
دست بالی را گرفتم و قصد خارج شدم داشتم
جلوی من آمد و به صورتم نزدیک شد تفاوت قدمان زیاد نبود زیرا که من بلد تر هم بودم! در برابر بالی او یک تفاله چایی هم نبود
بالی هم اندام و هم قد بلند و بزرگی داشت
بالی مرا کنار از و از بالا به احمد نگاه میکرد
+حد خودت را بدان
احمد: و اگر ندانم؟
+میخواهی بدانی؟
احمد سر تکان داد
بالی از گردن اورا بلند کرد
+میبینی؟
_بالی! خواهش میکنم بسه
+چرا
_نمیخواهم دستت به خون نجس آلوده شود
بالی اورا بر زمین زد
+دفعه آخرت باشد که به خاتونم نزدیک میشوی مگرنه زندگی ات را آتش میزنم
_بیا برویم
بالی دستش را دور کمر م انداخت و رفتیم بیرون
وارد باغ شدیم
کمی نشستیم
_بالی حالت خوب است؟
+خیر خاتونم حال خوشی ندارم
_تورا چه شده جنگجویم
+کمی عصبی هستم
_تا تو هستی مشکلی پیش نمی آید
بالی زلفانم را بوسید و مرا در آغوش گرفت
+نمیگذارم کسی موجب ناراحتی ات شود
حال من اورا در آغوش گرفتم
_پسرم چیزی نیست
+پسرم؟
_تو پسر کوچولوی منی
+من کوچولم؟
_بلی
مرا در یک حرکت بلند کرد
+کی کوچک است؟
_من بزار پایین مرا
+چشم
وقتی پایین آمدم به دنبالش میدویدم
تا جایی که متوجه شدم گم شده ام
از آن دور احمد را دیدم در باغ میدویدم تا او به من نرسد اما او داشت نزدیک میشد بالی را دیدم
به سمتش دویدم
_کمکم کن
+ششش چیزی نیست
احمد:مزاحم شدم؟
+البته
_چی میخوای
احمد: تورا
+گمشو تا اجزای بدنت را در نیاورده ام
بالی دستش را محکم دور کمرم حلقه کرده بود
+بریم
احمد:کجا
+به تو مربوط نیست
بالی ایستاد
رو به من کرد و زیر زانو و زیر گردنم را گرفت و بلندم کرد
+حال برویم
_اوم
+خاتونم
_بالی من خوبم فقط کمی ترسیدم چون اون خاطره دقیقا با کار های تو شباهت داشت
+خیلی متاسفم بسیار
_نباش
+نباید به آنجا میرفتم
_حال که رفتی بیخیال شو
+بله
از جایم بلند شدم
_جلو تر بیا
مجبور شد فاصله را کم کند سریع اورا بوسیدم
همانطور مانده بود
+از من دلخور نیستید
_الان با هم بی حساب هستیم
+میتوانم باز به شما دست بزنم؟
_اوهوم
مرا روی پای خود نشاند و تک تک اجزای صورتم را بوسید
+دوستت دارم خیلی خیلی
_من بیشتر جنگجوی ام
در زده شد سریع از پای بالی پایین آمدم
خرم:آیبیک پدرتان آمده است میخواهد تو و بالی را ببیند خیلی عصبی هستند
تنم به لرزه افتاد زیرا که پدر نمیدانست من با او ازدواج کرده ام به بالی نگاه کردم در کمال خونسردی مرا مینگرید
+میفهمی چه شده؟
_نازنینم چیزی نشده که میرویم و صحبت میکنم
سری به نشانه رضایت تکان دادم
وارد اتاقی که پدر در آنجا میماند شدیم
پدر:چشمانم روشن
لبخندی زدم زیرا که مدت زیادی است که اورا ندیده ام
_پدرم
اشکی از چشمانم ریخت اورا در آغوش گرفتم
پدر: اگر دوستم داری باید طلاق بگیری
_چ چی؟
+پدر جان میدانم که کمی سخت است اما نمیشود
پدر:به چه حقی حرف میزنی
پدر خیز گرفت که بر صورت معشوقه ام بزند
جلوی پدر استادم
_بنشینید حرف میزنیم
پدر: باید با احمد ازدواج کنی
تن و بدنم لرزید
_متوجه حرف هایتان هستید؟(گریه)
بالی مرا در آغوش گرفت
+چی شد نازنینم ؟
_خواهش میکنم مرا تنها نگذار
+هیچوقت
پدر:خب بس است دیگر برویم
احمد از در وارد شد
احمد: مدت زیادی است که ندیده بودنتان
_بدبختانه قیافه نحست را دارم میبینم
پدر: معذرت خواهی کن
_اصلا و ابدا
بالی در گوشم زمزمه کرد
+این کیست
_به یاد داری که گفتم در کودکی کسی به من آزار رساند ؟ دقیقا همان مرد است (در گوش بالی)
بالی را دیدم که چشمانش را خون برداشته است میتوانستم ببینم که میخواهد اورا شکنجه کند
_شش آروم باش
+نمیتوانم مردک با چه رویی به اینجا آمده؟
_بعدا حرف میزنیم
+باشه
_ازینجا برو
احمد: و اگر نروم؟
_به جهنم
دست بالی را گرفتم و قصد خارج شدم داشتم
جلوی من آمد و به صورتم نزدیک شد تفاوت قدمان زیاد نبود زیرا که من بلد تر هم بودم! در برابر بالی او یک تفاله چایی هم نبود
بالی هم اندام و هم قد بلند و بزرگی داشت
بالی مرا کنار از و از بالا به احمد نگاه میکرد
+حد خودت را بدان
احمد: و اگر ندانم؟
+میخواهی بدانی؟
احمد سر تکان داد
بالی از گردن اورا بلند کرد
+میبینی؟
_بالی! خواهش میکنم بسه
+چرا
_نمیخواهم دستت به خون نجس آلوده شود
بالی اورا بر زمین زد
+دفعه آخرت باشد که به خاتونم نزدیک میشوی مگرنه زندگی ات را آتش میزنم
_بیا برویم
بالی دستش را دور کمر م انداخت و رفتیم بیرون
وارد باغ شدیم
کمی نشستیم
_بالی حالت خوب است؟
+خیر خاتونم حال خوشی ندارم
_تورا چه شده جنگجویم
+کمی عصبی هستم
_تا تو هستی مشکلی پیش نمی آید
بالی زلفانم را بوسید و مرا در آغوش گرفت
+نمیگذارم کسی موجب ناراحتی ات شود
حال من اورا در آغوش گرفتم
_پسرم چیزی نیست
+پسرم؟
_تو پسر کوچولوی منی
+من کوچولم؟
_بلی
مرا در یک حرکت بلند کرد
+کی کوچک است؟
_من بزار پایین مرا
+چشم
وقتی پایین آمدم به دنبالش میدویدم
تا جایی که متوجه شدم گم شده ام
از آن دور احمد را دیدم در باغ میدویدم تا او به من نرسد اما او داشت نزدیک میشد بالی را دیدم
به سمتش دویدم
_کمکم کن
+ششش چیزی نیست
احمد:مزاحم شدم؟
+البته
_چی میخوای
احمد: تورا
+گمشو تا اجزای بدنت را در نیاورده ام
بالی دستش را محکم دور کمرم حلقه کرده بود
+بریم
احمد:کجا
+به تو مربوط نیست
بالی ایستاد
رو به من کرد و زیر زانو و زیر گردنم را گرفت و بلندم کرد
+حال برویم
_اوم
۲.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.