ندیمه عمارت ارباب زادهp:⁵⁹
نگاش کردم ...یکی از ندیمه ها بود ...
:خانم ارباب گفتن بیایین پایین ..
ارباب...من چن وقت پیش بهش همینو میگفتم هاا ...ولی انگار خوشش نمیومد...
برای همین با حرص و مرموزی گفتم:بهش نگو ارباب ...خوشش نمیاد ...میگه من مثل بقیه ام و نیاز نیست کسی من و ارباب صدا کنه ...بچه ی خاکیه
یه لبخند دندون نماییم زدم که اول با شک نگام کرد و بعد ریز خندید و اروم گفت:بله
ا/ت:خب....بریم
پشت سر دختر راه افتادم و رفتیم پایین ...اصلا حواسم نبود حرصم خالی شده بود حالا رفتم تو حالت مظلومی...ساکتی ....حالا که حس میکنم خیلی غریبه ام ...دلم میخواد برم بالا ...چرا نرم ...چرا برم...خب نمیرم ...سختههه...توی تصمیم انی برگشتم تا پله ها رو برم بالا که با صدای بلندی کپ زده وایسادم ...
:به به خانم ا/ت...از این ورااا..کجا تشریف میبرین حالا ..زیارت نکرده میخوای ول کنی بری؟....
بدون حتی یه ذره مکث برگشتم و همون چند تا پله رو نمیدونم چطوری ولی پریدم پایین...به امید کی خداا میدونه...ولی هر چی بود جای امنی فرود اومدم...با اون جیغی که موقع فرود وشیدم قیافشو جمع کرده بود و کتار چشمش چین افتاده بود ...که خیلی خنده داره شده بود با خنده دستامو که دور گردنش بودن محکم کردم و بغلش کردم و چنان فشارش دادم که جیغ زد ....
کوک:ایییی...ول کنننن خفه ام کردی دختره جقلههه...
با خنده لش کردم که صورتش قرمز شده بود ...با صداییی بلند زدم زیر خندهه...که شروع کرد غر زدن...
کوک:اخ...سرم درد گرفت ...چشمام سیاهی میره...حال تهوع دارم...کلیه ام کار نمیکنه...چشم چپم لق میزنه ..
همنطوری سر میچرخوند و حرف میزد...
ریز میخندیدم و نگاش میکردم ...خیلی اتفاقی حس بدی بهم دست دادم ...حس اینکه نگاه کسب رومه...حسش میکردم ...سریع سر و برگردوندم که چشمم افتاد به دوتا چشم که عصبانیت و تهدید و اتیش ازشون میزد بیرون اما انقد چهره خونسردی گرفته بود ..که خشم چشمام معلوم نبود ...انگاری گرمای اتیشو این چشما فقط داشت من و از اعماق میسوزوند ...جوری که خنده روی لبم ماسید ...بعد چن مین که هنوزم دیدن چشمام برام سخت بود و ترسناک...با حرکتش سمت ما ...از هیپنوتیزم چشماش اومد بیرون و نگام و دادم پایین ..به سرفه افتاده بودم ...انگاری غر زدن های کوکم تموم شده بود که نگران پرسید:ا/ت...حالا خوبه..
خیلی نامفهوم وسط سرفه کردنام بریده بریده گفتم:تهیو...نگ..بیا...رم ...پا..یین
تعجب اینکه چطور فهمید چه گفتم بماند ...الان وضعیت از این خیلی پچیده تره...
یواش گذاشتم پایین ...و خم شد تو صورتم اروم دست میکشید روی کمر...
کوک:حالت بهتر شد ...
با صورت قرمز شده از سرفه و ترس سریع سر تکون دادم ...فقط میخواستم سریع از کوک فاصله بگیرم ...اما اون خوب متوجه شده بود انگار واسه بدبخت کردن من باید تا تو حلقم پیش میرفت....با تکون های سرم ...مردمک چشمم کشیر عقب و صاف وایساد ...که تهیونگ و جلوی صورتم دیدم....
ببخشید اگه دیر شد و اینکه کلا نمیخواستم بزارم چون واقعا خسته بودم ...و خودتون میدونید که این فیک و کلا ننوشتم در حال نوشتنه...یعنی الان بعد اینو هنوز ننوشتم...(و نمیدونم واقعا چطور یه عده میگن این فیک و کپی کردم)
ولی چون قول ااده بود گذاشتم یعنی امروز مامانم دهنمو سرویس کرده بود فردا هم همین اشو کاسه منه😂😂
ولی زود مینویسم دیگ اخرای فصل ۱ ....تموم بشه و فصل ۲ شروع میشه❤
:خانم ارباب گفتن بیایین پایین ..
ارباب...من چن وقت پیش بهش همینو میگفتم هاا ...ولی انگار خوشش نمیومد...
برای همین با حرص و مرموزی گفتم:بهش نگو ارباب ...خوشش نمیاد ...میگه من مثل بقیه ام و نیاز نیست کسی من و ارباب صدا کنه ...بچه ی خاکیه
یه لبخند دندون نماییم زدم که اول با شک نگام کرد و بعد ریز خندید و اروم گفت:بله
ا/ت:خب....بریم
پشت سر دختر راه افتادم و رفتیم پایین ...اصلا حواسم نبود حرصم خالی شده بود حالا رفتم تو حالت مظلومی...ساکتی ....حالا که حس میکنم خیلی غریبه ام ...دلم میخواد برم بالا ...چرا نرم ...چرا برم...خب نمیرم ...سختههه...توی تصمیم انی برگشتم تا پله ها رو برم بالا که با صدای بلندی کپ زده وایسادم ...
:به به خانم ا/ت...از این ورااا..کجا تشریف میبرین حالا ..زیارت نکرده میخوای ول کنی بری؟....
بدون حتی یه ذره مکث برگشتم و همون چند تا پله رو نمیدونم چطوری ولی پریدم پایین...به امید کی خداا میدونه...ولی هر چی بود جای امنی فرود اومدم...با اون جیغی که موقع فرود وشیدم قیافشو جمع کرده بود و کتار چشمش چین افتاده بود ...که خیلی خنده داره شده بود با خنده دستامو که دور گردنش بودن محکم کردم و بغلش کردم و چنان فشارش دادم که جیغ زد ....
کوک:ایییی...ول کنننن خفه ام کردی دختره جقلههه...
با خنده لش کردم که صورتش قرمز شده بود ...با صداییی بلند زدم زیر خندهه...که شروع کرد غر زدن...
کوک:اخ...سرم درد گرفت ...چشمام سیاهی میره...حال تهوع دارم...کلیه ام کار نمیکنه...چشم چپم لق میزنه ..
همنطوری سر میچرخوند و حرف میزد...
ریز میخندیدم و نگاش میکردم ...خیلی اتفاقی حس بدی بهم دست دادم ...حس اینکه نگاه کسب رومه...حسش میکردم ...سریع سر و برگردوندم که چشمم افتاد به دوتا چشم که عصبانیت و تهدید و اتیش ازشون میزد بیرون اما انقد چهره خونسردی گرفته بود ..که خشم چشمام معلوم نبود ...انگاری گرمای اتیشو این چشما فقط داشت من و از اعماق میسوزوند ...جوری که خنده روی لبم ماسید ...بعد چن مین که هنوزم دیدن چشمام برام سخت بود و ترسناک...با حرکتش سمت ما ...از هیپنوتیزم چشماش اومد بیرون و نگام و دادم پایین ..به سرفه افتاده بودم ...انگاری غر زدن های کوکم تموم شده بود که نگران پرسید:ا/ت...حالا خوبه..
خیلی نامفهوم وسط سرفه کردنام بریده بریده گفتم:تهیو...نگ..بیا...رم ...پا..یین
تعجب اینکه چطور فهمید چه گفتم بماند ...الان وضعیت از این خیلی پچیده تره...
یواش گذاشتم پایین ...و خم شد تو صورتم اروم دست میکشید روی کمر...
کوک:حالت بهتر شد ...
با صورت قرمز شده از سرفه و ترس سریع سر تکون دادم ...فقط میخواستم سریع از کوک فاصله بگیرم ...اما اون خوب متوجه شده بود انگار واسه بدبخت کردن من باید تا تو حلقم پیش میرفت....با تکون های سرم ...مردمک چشمم کشیر عقب و صاف وایساد ...که تهیونگ و جلوی صورتم دیدم....
ببخشید اگه دیر شد و اینکه کلا نمیخواستم بزارم چون واقعا خسته بودم ...و خودتون میدونید که این فیک و کلا ننوشتم در حال نوشتنه...یعنی الان بعد اینو هنوز ننوشتم...(و نمیدونم واقعا چطور یه عده میگن این فیک و کپی کردم)
ولی چون قول ااده بود گذاشتم یعنی امروز مامانم دهنمو سرویس کرده بود فردا هم همین اشو کاسه منه😂😂
ولی زود مینویسم دیگ اخرای فصل ۱ ....تموم بشه و فصل ۲ شروع میشه❤
۱۴۳.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.