hyunlix
تکپارتی هیونلیکس پارت ۱
پسر ، با نور خورشید از خواب بیدار شد. کمی در جایش تکان خورد و از تخت پایین امد. کارهایش را کرد و از اتاقش بیرون امد.
فلیکس: سلام مامان صبح بخیر.
مادرش مشغول درست کردن صبحونه بود.
مامان فلیکس: سلام پسرم صبح تو هم به خیر ، بیا صبحونه بخور که امروز خیلی کار داریم.
لبخندی زد و پشت میز نشست شروع به خوردن کرد.
صبحانه اش تمام شد و داشت از جایش بلند میشده که
مامان فلیکس: اه راستی پسرم خانواده هوانگ از سفر برگشتن.
پسرک با ذوق گفت
فلکیس: جدی؟! هیونجین هم باهاشون اومده؟!
مامان فلیکس: اره ، میخوای برو ببینش فکر کنم الان...
که پسر ، دوان دوان از خانه بیرون رفت. به سمت محل همیشگیاشان رفت ، مطمئن بود که اون اونجاس ، هر وقت که بر میگشت او در انجا منتظرش بود. بعد از چند دقیقه دویدن بالاخره رسید. حدسش درست بود...اونجا بود...کسی که دوسش داشت رویه زمین سر سبز دراز کشیده بود.
بعد از مدت ها او را دیده بود ، بهد ار مدت ها عشقش را دیده بود ، اما حیف اعترافی به او نکرده است...
فلیکس: هیونجین...
از جایش بلند شد و با لبخند نگاهش کرد.
هیونجین: فلیکس..
فلیکس تند تند به سمت او رفت و بغلش کرد.
فلیکس: دلم برات تنگ شده بود.
هیونجین: منم همینطور.
از بغلش بیرون امد اما همچنان با چشمان پر نورش به او نگاه میکرد.
فلیکس: برات کلی حرف دارم ! تو این سه ماه که نبودی کلی اتفاق افتاده!
هیونجین: دوست دارم بشنومشون. بیا بشین.
با خوشحالی نشست و با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف کردن.
هیونجین ، با عشق داشت به حرفانش گوش میداد..نمیتوانست بپذیرد که دیگر قرار نیست او را ببیند...قرار نیست دیگر پسری که باعث لبخندش میشد را ببیند...پسری که برایش وقت میذاشت....نمی توانست باور کند که دیگر نمیتواند پسری که عاشقش هست را ببیند. با این فکر ها اشکی از چشمانش به پایین افتاد.
فلیکس با نگرانی گفت
فلیکس: هیونجین چی شد؟! خوبی؟!
هیونجین: اره..اره.
سرش را کج کرد...مطمئن بود دارد دروغ میگوید.
فلیکس: به من دروغ نگو بگو چیشده.
میدانست اگر به او بگوید ، او هم مانند خودش غمگین خواهد شد ، اما باید بهش میگفت.
هیونجین: فلیکس...اخر این هفته ما برای همیشه از اینجا میریم...
با گفتن این حرف قلب پسر شکست. او هنوز نتوانسته بود به ان اعتراف کند..نتوانسته بود کلی کار هیجان انگیز با او انجام دهد...اشکانش مانند ابر بارانی میریختند.
فلیکس: هیونجین...برای همیشه میزی؟! یعنی دیگه نمیای؟
هیونجین طاقت نداشت عشقش را اینجوری گریان و ناراحت ببیند..
هیونجین: اره..ولی بدون اگه بتونم حتما میام پیشت.
پسر ، با نور خورشید از خواب بیدار شد. کمی در جایش تکان خورد و از تخت پایین امد. کارهایش را کرد و از اتاقش بیرون امد.
فلیکس: سلام مامان صبح بخیر.
مادرش مشغول درست کردن صبحونه بود.
مامان فلیکس: سلام پسرم صبح تو هم به خیر ، بیا صبحونه بخور که امروز خیلی کار داریم.
لبخندی زد و پشت میز نشست شروع به خوردن کرد.
صبحانه اش تمام شد و داشت از جایش بلند میشده که
مامان فلیکس: اه راستی پسرم خانواده هوانگ از سفر برگشتن.
پسرک با ذوق گفت
فلکیس: جدی؟! هیونجین هم باهاشون اومده؟!
مامان فلیکس: اره ، میخوای برو ببینش فکر کنم الان...
که پسر ، دوان دوان از خانه بیرون رفت. به سمت محل همیشگیاشان رفت ، مطمئن بود که اون اونجاس ، هر وقت که بر میگشت او در انجا منتظرش بود. بعد از چند دقیقه دویدن بالاخره رسید. حدسش درست بود...اونجا بود...کسی که دوسش داشت رویه زمین سر سبز دراز کشیده بود.
بعد از مدت ها او را دیده بود ، بهد ار مدت ها عشقش را دیده بود ، اما حیف اعترافی به او نکرده است...
فلیکس: هیونجین...
از جایش بلند شد و با لبخند نگاهش کرد.
هیونجین: فلیکس..
فلیکس تند تند به سمت او رفت و بغلش کرد.
فلیکس: دلم برات تنگ شده بود.
هیونجین: منم همینطور.
از بغلش بیرون امد اما همچنان با چشمان پر نورش به او نگاه میکرد.
فلیکس: برات کلی حرف دارم ! تو این سه ماه که نبودی کلی اتفاق افتاده!
هیونجین: دوست دارم بشنومشون. بیا بشین.
با خوشحالی نشست و با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف کردن.
هیونجین ، با عشق داشت به حرفانش گوش میداد..نمیتوانست بپذیرد که دیگر قرار نیست او را ببیند...قرار نیست دیگر پسری که باعث لبخندش میشد را ببیند...پسری که برایش وقت میذاشت....نمی توانست باور کند که دیگر نمیتواند پسری که عاشقش هست را ببیند. با این فکر ها اشکی از چشمانش به پایین افتاد.
فلیکس با نگرانی گفت
فلیکس: هیونجین چی شد؟! خوبی؟!
هیونجین: اره..اره.
سرش را کج کرد...مطمئن بود دارد دروغ میگوید.
فلیکس: به من دروغ نگو بگو چیشده.
میدانست اگر به او بگوید ، او هم مانند خودش غمگین خواهد شد ، اما باید بهش میگفت.
هیونجین: فلیکس...اخر این هفته ما برای همیشه از اینجا میریم...
با گفتن این حرف قلب پسر شکست. او هنوز نتوانسته بود به ان اعتراف کند..نتوانسته بود کلی کار هیجان انگیز با او انجام دهد...اشکانش مانند ابر بارانی میریختند.
فلیکس: هیونجین...برای همیشه میزی؟! یعنی دیگه نمیای؟
هیونجین طاقت نداشت عشقش را اینجوری گریان و ناراحت ببیند..
هیونجین: اره..ولی بدون اگه بتونم حتما میام پیشت.
۹.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.