《زندگی جدید با تو》p21
خوشبهحالش چقدر پولداره
همینجور داشتیم توی پاساژ قدم میزدیم که.....
_:اول بریم لباس عروس بگیریم
بدون حرف رفت سمت پله برقی منم پشت سرش راه افتادم رفتیم به طبقه پنجم توی یکی از مغازه ها یه لباس عروس که تن مانکن بود خیلی توجهمو جلب کرد میخواستم بهش بگم که خودش زود تر فهمید
_:بریم اینو پرو کن
خیلی خوشحال شدم درسته بهزور دارم ازدواج میکنم ولی خب لباس عروس دوست دارم ولی کاش میشد لباس عروس ها مشکی بودن
فروشنده:اووو سلام جناب کیم بفرمایید
_:سلام میخواستم اون لباس عروس و پرو کنم
از کجا میدونست من کدومو دوست دارم؟
فروشنده:بله بفرمایید از این طرف
منو راهنمایی کرد سمت اتاق پرو و لباسو بهم داد پوشیدنش سخت بود....رفتم بیرون تا تهیونگم ببینه وفتی اومدم بیرون روی صندلی نشسته بود تا منو دید خشکش زد یعنی انقدر زشت شدم؟
+:تهیونگ...تهیونگ(براش دست تکون میده)
_:ها؟
+:زشت شدم؟
_:نه
+:پس چرا اینجوری نگام میکردی؟
_:هیچی....اگه میخوایش همینو بخریم
+:آره همین خوبه
رفت و پول لباسو حساب کرد بعد از اونم کلی خرید کردیم تا اینکه هوا تاریک شد.....واقعا دیگه نمیتونستم راه برم و گفتم.....
+:میشه دیگه بریم...دیگه نمیتونم راه برم
_:باشه
به سمت ماشین رفتیم خرید هارو بادیگارد ها گذاشتن تو ماشین ماهم نشستیمو حرکت کردیم....
عمارت
تهیونگ ویو
رسیدیم به عمارت
از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
تارفتم داخل یکی از خدمتکار ها باعجله اومد پیشم
: ارباب مهمون دارید
_:کیه؟
:خو...خودتون ببینید بهتره
یعنی کی میتونه باشه؟🤔
حمایت کنید باشه🫶🏻
همینجور داشتیم توی پاساژ قدم میزدیم که.....
_:اول بریم لباس عروس بگیریم
بدون حرف رفت سمت پله برقی منم پشت سرش راه افتادم رفتیم به طبقه پنجم توی یکی از مغازه ها یه لباس عروس که تن مانکن بود خیلی توجهمو جلب کرد میخواستم بهش بگم که خودش زود تر فهمید
_:بریم اینو پرو کن
خیلی خوشحال شدم درسته بهزور دارم ازدواج میکنم ولی خب لباس عروس دوست دارم ولی کاش میشد لباس عروس ها مشکی بودن
فروشنده:اووو سلام جناب کیم بفرمایید
_:سلام میخواستم اون لباس عروس و پرو کنم
از کجا میدونست من کدومو دوست دارم؟
فروشنده:بله بفرمایید از این طرف
منو راهنمایی کرد سمت اتاق پرو و لباسو بهم داد پوشیدنش سخت بود....رفتم بیرون تا تهیونگم ببینه وفتی اومدم بیرون روی صندلی نشسته بود تا منو دید خشکش زد یعنی انقدر زشت شدم؟
+:تهیونگ...تهیونگ(براش دست تکون میده)
_:ها؟
+:زشت شدم؟
_:نه
+:پس چرا اینجوری نگام میکردی؟
_:هیچی....اگه میخوایش همینو بخریم
+:آره همین خوبه
رفت و پول لباسو حساب کرد بعد از اونم کلی خرید کردیم تا اینکه هوا تاریک شد.....واقعا دیگه نمیتونستم راه برم و گفتم.....
+:میشه دیگه بریم...دیگه نمیتونم راه برم
_:باشه
به سمت ماشین رفتیم خرید هارو بادیگارد ها گذاشتن تو ماشین ماهم نشستیمو حرکت کردیم....
عمارت
تهیونگ ویو
رسیدیم به عمارت
از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
تارفتم داخل یکی از خدمتکار ها باعجله اومد پیشم
: ارباب مهمون دارید
_:کیه؟
:خو...خودتون ببینید بهتره
یعنی کی میتونه باشه؟🤔
حمایت کنید باشه🫶🏻
۲.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.