پارت¹ 🦋🦋🦋 Blue butterfl🦋🦋🦋
عشق یک نیروی بی حد و حصر است، وقتی تلاش می کنیم مهارش کنیم ما را نابود می کند. وقتی می خواهیم آن را اسیر کنیم ما را برده خود می کند و وقتی تلاش می کنیم تا درکش کنیم، ما را با احساس گم گشتگی تنها می گذارد.
“پائولو کوئیلو”
یونا « بی حوصله از پنجره کلاس به بیرون نگاه میکردم... دوست داشتم این کلاس هر چی زودتر تمام بشه و با لیِن بریم شهربازی 🚶♀️اما لیِن بر عکس من با اشتیاق به تخته خیره شده بود و به صحبت های خانم کانگ گوش میداد... خب طبیعیه اون عاشق درس و مدرسه اس و مطالب رو به خوبی درک میکنه...مثل من اما با این تفاوت که اون همیشه حوصله درس خوندن داره اما من نه... اون بهترین دوست منه ♥ لیِن خیلی مهربونه و من عاشق این اخلاقشم اما زود ضربه میخوره پس من به عنوان بهترین دوستش پیشش میمونم و کوهی براش میشم که کسی جرعت نکنه اونو اذیت کنه... توی افکار شیرینم غرق شده بودم که با کشیده شدن آستین لباسم به خودم اومد (0_0)
یونا « جانم هویجه؟
لیِن : (-_-;) هویجه؟! صد دفعه نگفتم به من نگو هویجه؟...
یونا « آهان بله بله ببخشید کلوچم 😁 خُبه حالا چیکارم داری؟
لیِن « مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته هاااا زنگ خورده پاشو بریم دیگه تو که توی کلاس مغز منو داشتی میخوردی -_-||| /!
یونا « @_@ عه زنگ خورده؟ اوکیه اوکیه پاشو بریم خواهرم بدووووو
لیِن « توی دلم به گیجی میوم خندیدم و وسایلم رو برداشتم و دنبالش رفتم و از مدرسه خارج شدیم 🚶♀️ با کلی خواهش و التماس ، بابا رازی شد که با یونا بیام شهربازی اما خب بازم راننده شخصیم رو فرستاده بود که ما رو ببره شهربازی و مراقبمون باشه 🚶♀️ با رسیدمون به در شهربازی شور و هیجان زیادی رو از محیط اطرافمون دریافت میکردم... چراغ های رنگی رنگی وسایل شهر بازی... صدای جیغ و داد بچه ها و بوی پفیلا و فست فود اونجا رو به خوبی میتونستم ببینم و حس کنم...
یونا « شهربازی شلوغ تر اون چیزی بود که فکر میکردیم (!_!) خب البته غروب بود و اکثرا شب ها میان شهربازی.. دست لیِن رو گرفتم و با سرعت سمت ترن هوایی رفتیم🤩
راوی « یونا دست لیِن رو گرفت و با تمام سرعت به طرف ترن رفتن... غافل از اتفاقی که میتونست تا چند ساعت دیگر سرنوشت یکی از اونا رو تغییر بده....
هه بین « توی اتاق کارم بودم و داشتم روی پروژه ای که فردا قراره توی شرکت مطرح بشه کار میکردم که صدای در بلند شد..
هه بین « میتونی بیای تو
و بعد از اجازه ورود با چهره جذاب و مهربون تکیونگ مواجح
شدم (。◕‿◕。) آیگوووووو
“پائولو کوئیلو”
یونا « بی حوصله از پنجره کلاس به بیرون نگاه میکردم... دوست داشتم این کلاس هر چی زودتر تمام بشه و با لیِن بریم شهربازی 🚶♀️اما لیِن بر عکس من با اشتیاق به تخته خیره شده بود و به صحبت های خانم کانگ گوش میداد... خب طبیعیه اون عاشق درس و مدرسه اس و مطالب رو به خوبی درک میکنه...مثل من اما با این تفاوت که اون همیشه حوصله درس خوندن داره اما من نه... اون بهترین دوست منه ♥ لیِن خیلی مهربونه و من عاشق این اخلاقشم اما زود ضربه میخوره پس من به عنوان بهترین دوستش پیشش میمونم و کوهی براش میشم که کسی جرعت نکنه اونو اذیت کنه... توی افکار شیرینم غرق شده بودم که با کشیده شدن آستین لباسم به خودم اومد (0_0)
یونا « جانم هویجه؟
لیِن : (-_-;) هویجه؟! صد دفعه نگفتم به من نگو هویجه؟...
یونا « آهان بله بله ببخشید کلوچم 😁 خُبه حالا چیکارم داری؟
لیِن « مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته هاااا زنگ خورده پاشو بریم دیگه تو که توی کلاس مغز منو داشتی میخوردی -_-||| /!
یونا « @_@ عه زنگ خورده؟ اوکیه اوکیه پاشو بریم خواهرم بدووووو
لیِن « توی دلم به گیجی میوم خندیدم و وسایلم رو برداشتم و دنبالش رفتم و از مدرسه خارج شدیم 🚶♀️ با کلی خواهش و التماس ، بابا رازی شد که با یونا بیام شهربازی اما خب بازم راننده شخصیم رو فرستاده بود که ما رو ببره شهربازی و مراقبمون باشه 🚶♀️ با رسیدمون به در شهربازی شور و هیجان زیادی رو از محیط اطرافمون دریافت میکردم... چراغ های رنگی رنگی وسایل شهر بازی... صدای جیغ و داد بچه ها و بوی پفیلا و فست فود اونجا رو به خوبی میتونستم ببینم و حس کنم...
یونا « شهربازی شلوغ تر اون چیزی بود که فکر میکردیم (!_!) خب البته غروب بود و اکثرا شب ها میان شهربازی.. دست لیِن رو گرفتم و با سرعت سمت ترن هوایی رفتیم🤩
راوی « یونا دست لیِن رو گرفت و با تمام سرعت به طرف ترن رفتن... غافل از اتفاقی که میتونست تا چند ساعت دیگر سرنوشت یکی از اونا رو تغییر بده....
هه بین « توی اتاق کارم بودم و داشتم روی پروژه ای که فردا قراره توی شرکت مطرح بشه کار میکردم که صدای در بلند شد..
هه بین « میتونی بیای تو
و بعد از اجازه ورود با چهره جذاب و مهربون تکیونگ مواجح
شدم (。◕‿◕。) آیگوووووو
۵۵.۳k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.