short story
به سقف سیاه بالای سرش خیره شد؛ همرنگ زندگیش بود. سیاه و پوچ وخالی از هر رنگ. چشمای خسته شو سمت پنجره چرخوند و نگاهی به آسمون مرده انداخت.
ابرای تیره سایه ی مرگ روی خونهش انداخته بودن و انگار اسمون هم از هوسوک کینه داشت. سرفه ی خشکی از بین لبای سفید رنگش خارج شد و درد توی تک تک استخون های بدنش پیچید. انگار این درد پایانی نداشت .
این درد تاوان هوسوک بود؛ تاوان هر قطره اشکی که در اورده بود،تاوان زندگی هایی که نابود کرده بود.
"..کاش میتونستم فقط یه کلمه به همشون بگم...معذرت میخوام"
ابرای تیره سایه ی مرگ روی خونهش انداخته بودن و انگار اسمون هم از هوسوک کینه داشت. سرفه ی خشکی از بین لبای سفید رنگش خارج شد و درد توی تک تک استخون های بدنش پیچید. انگار این درد پایانی نداشت .
این درد تاوان هوسوک بود؛ تاوان هر قطره اشکی که در اورده بود،تاوان زندگی هایی که نابود کرده بود.
"..کاش میتونستم فقط یه کلمه به همشون بگم...معذرت میخوام"
۱۶.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.