اون مهربونه پارت: ۲۳
تو گوجو ساتورویی چون قوی ترینی یا قوی ترینی چون گوجو ساتورو هستی ؟
" چی داری میگی ؟! "
من دیگه تصمیم خودم رو گرفتم ، حالا فقط باید تلاش خودم رو بکنم .
اگه میخوای بکشی منو بکش ولی فکر میکنی چیزی تغییر میکنه ؟
" سوگورو .. "
غروب روز جمعه _ جوجوتسو _ ساعت ۵:۰۰
روی پله نشسته بود و دستش جلو دهانش بود و به زمین چشم دوخته بود .
چشم های الماسی رنگش ، خیلی غمگین بودند.
صدای قدم هاش افکار گوجو رو بهم ریخت .
برای مدت ها با صدای بلند و عصبی گفت :
دیدی ؟! دیدی بچه پرو ؟! چند بار اون شب بهت گفتم مانع کار های من نشو!
الان چجوری میخوای اون رو پیدا کنی؟!
ساتورو از روی پله بلند شد و گفت:
سنسه .. ا/ت سنسه... من .. حتی فکرش هم نمیکردم تنها دوستم رو از دست بدم ..
خواهش میکنم اون رو از این افکار احمقانه نجات بده .
ا/ت با اخم به ستون گوشه تکیه داد و گفت:
فکر کردی به همین راحتی هست؟!
اون ۱۱۲ رو کشته
حتی به پدر و مادر خودش هم رحم نکرده .
اون حکم اعدام داره راهی برای نجاتش وجود نداره .
گوجو سرش رو پایین انداخت و چیزی زمزمه وار گفت:
باید زود میفهمیدم چقدر داره عذاب میکشه ..
دوست مزخرفی هستم .. مگه نه سنسه؟
ا/ت اهی کشید و گفت:
نه تو دوست خوبی هستی ولی اون دوست عاقلی نیست .
ا/ت اصلا عادت نداشت اینطوری شاگردش رو غمگین ببینه ، جلو اومد و شاگردش رو ر آغوش گرفت و گفت:
بعضی از آدم ها لبخند نمیزنن چون تا حالا زندگی بهشون لبخند نزده ...
حتی ادم های خطرناک و بد این دنیا یه روزی مهربون ترین ادم بودند ولی زندگی باهاشون خوب نبود .
گوجو گریه هاش تو آغوش معلمش خفه شد و خودش رو در آغوش معلمش دفن کرد و چشم های الماسی رنگش رو بست .
" چی داری میگی ؟! "
من دیگه تصمیم خودم رو گرفتم ، حالا فقط باید تلاش خودم رو بکنم .
اگه میخوای بکشی منو بکش ولی فکر میکنی چیزی تغییر میکنه ؟
" سوگورو .. "
غروب روز جمعه _ جوجوتسو _ ساعت ۵:۰۰
روی پله نشسته بود و دستش جلو دهانش بود و به زمین چشم دوخته بود .
چشم های الماسی رنگش ، خیلی غمگین بودند.
صدای قدم هاش افکار گوجو رو بهم ریخت .
برای مدت ها با صدای بلند و عصبی گفت :
دیدی ؟! دیدی بچه پرو ؟! چند بار اون شب بهت گفتم مانع کار های من نشو!
الان چجوری میخوای اون رو پیدا کنی؟!
ساتورو از روی پله بلند شد و گفت:
سنسه .. ا/ت سنسه... من .. حتی فکرش هم نمیکردم تنها دوستم رو از دست بدم ..
خواهش میکنم اون رو از این افکار احمقانه نجات بده .
ا/ت با اخم به ستون گوشه تکیه داد و گفت:
فکر کردی به همین راحتی هست؟!
اون ۱۱۲ رو کشته
حتی به پدر و مادر خودش هم رحم نکرده .
اون حکم اعدام داره راهی برای نجاتش وجود نداره .
گوجو سرش رو پایین انداخت و چیزی زمزمه وار گفت:
باید زود میفهمیدم چقدر داره عذاب میکشه ..
دوست مزخرفی هستم .. مگه نه سنسه؟
ا/ت اهی کشید و گفت:
نه تو دوست خوبی هستی ولی اون دوست عاقلی نیست .
ا/ت اصلا عادت نداشت اینطوری شاگردش رو غمگین ببینه ، جلو اومد و شاگردش رو ر آغوش گرفت و گفت:
بعضی از آدم ها لبخند نمیزنن چون تا حالا زندگی بهشون لبخند نزده ...
حتی ادم های خطرناک و بد این دنیا یه روزی مهربون ترین ادم بودند ولی زندگی باهاشون خوب نبود .
گوجو گریه هاش تو آغوش معلمش خفه شد و خودش رو در آغوش معلمش دفن کرد و چشم های الماسی رنگش رو بست .
۸.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.