رمان Black & White پارت24
که یهو تهیونگ گفت تو چرا چشمات پف کرده و قرمز هس لبخند مصنوعی زدم بعد گفتم هیچی برا خوابیدن هس که گفت اخه تو اون روز بیشتر خوابیدی هیچی نشده بود ولی الان پف کرده بعد سانا گفت راس میگه تو هیچ وقت اینجور نمیشی وقتی گریه میکنی اینجور میشی پوزخند زدم برگشتم به طرف شوگا بعد به تهیونگ و سانا برگشتم گفتم هیچی دیروز فقط دلم گرفته بود که یکم گریه کردم همین سانا گفت چرا گریه کردی گفتم هیچی بعد سانا گفت پاشو برو صبحانه بخور گفتم نمیخورم بعد بلند شدم رفتم حیاط دوباره رفتم جای دیشبم به آسمون نگاه کردم لبخند زدم بعد چشام رو بستم و رو چمن ها دراز کشیدم از زبان سانا امروز اخلاق یونا یه جور بود معلوم بود ناراحت هس گفتم من میرم به یونا سر بزنم رفتم حیاط همه جارو گشتم دیدم پشتش رو نگشتم رفتم پشت حیاط دیدم دراز کشیده لبخند زدم گفتم هیچ وقت عوض نشدی همیشه درد هاتو به خودت میریزی به هیچ کس نمیگی همیشه مغرور و لجباز و ناراحت هستی از بیرونت انگار خوشحالی ولی درونت داره درد میکنه بعد رفتم تو دوباره نشستم رو مبل که یهو تهیونگ گفت چیکار میکرد گفتم هیچی پشت حیاط دراز کشیده تهیونگ گفت مگه دیروز چیشده اینجور شده گفتم نمیدونم اون دختر خیلی سختی هس کل درد هاشو به خودش میرزه به هیچ کس نمیگه به منم خیلی دیر میگه یا هم نمیگه به خودش میرزه اون مغرور هس لجباز هس از بیرون انگار خوشحال هس ولی توش درد هایی زیادی هس اون خیلی دختر شکسته هس اگه الان من و جیمین و جونگ کوک نبودن اون مرده بود بعد گفتم من میرم اتاقمرفتم اتاقم لباسارو ریختم بیرون که خودم از اول تمیز کنم و حوصلم سر نره...
۲۱.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.