سفر به دنیای او
پارت چهارم: شخصی نا آشنا
-در میزنن...
_میرم در رو باز کنم بعدش با هم حرف میزنیم کیم...جونگ...کوک(محکم و کشیده)
نامجون بیرون از اتاق رفت و در رو پشت سرش بست
جونگکوک هیچ حرفی نزد و فقط به جای خالیه نامجون خیره شد
_پسرم؟ اتفاقی افتاده؟
جونگکوک با تعجب به زن رو به روش خیر شد
_شما کی هستید؟
زن حالت صورتش از نگران تبدیل به عصبی و متعجب شد :
_چی؟ از کی تاحالا مادرت رو نمیشناسی ها؟
مادر؟ اون زن مادرش بود؟ نامجون که ادعا داشت پدرشه و حالا اون زن که ادعا داشت مادرشه...
با اومدن نامجون به اتاق جونگکوک از افکارش خارج شد
_جونگکوک باید بریم به کاخ
_کاخ؟
_آره کاخ، امپراطور گفته باید بریم
_امپراطور؟ کاخ؟ میشه یکی توضیح بده اینجا کجاست؟ شما ها کی هستید؟ من کجام؟
نامجون با اعصبانیت گفت:
_جونگکوک بسته دیگه این مسخره بازی ها چیه در میاری؟
جونگ کوک با داد گفت:
_من مسخره بازی درمیارم؟ من؟ تو داری میگی پدر منی و اون زن که تاحالا ندیدمش میگه من مادرتم یعنی چی؟
_ببین نمیدونم چت شده ولی الان امپراطور گفته ما باید بریم به کاخ پس دنبالم راه بیوفت.
نامجون به سمت در رفت جونگکوک بدون هیچ حرفی به سمت در راه افتاد...
نامجون سوار اسب شد ولی جونگکوک داشت با تعجب نگاه میکرد
_چرا سوار نمیشی؟
_اسب از کجا اوردی؟
_یعنی چی این اسب توعه
از کی تاحالا اسب داشت ولی خودش نمیدونست؟
بدون هیچ حرفی سوار اسب شد و به سمتی که نامجون میرفت راه افتاد
دقایقی بعد
جلوی در وردی ایستاده بود و به نامجون نگاه میکرد که با چند نگهبان حرف میزد. همه چی اینجا عجیب بود لباس ها طرز حرف زدن ها شکل خانه ها و از همه عجیب تر نامجون و اون زنی که خودش رو مادر خطاب کرده بود.
با اومدن نامجون به سمتش از افکارش بیرون اومد
_فقط اجازه میدن من برم تو همین جا وایستا من سریع میام
جونگکوک باشهای گفت و نامجون به سمت در ورودی راه افتاد در ها باز شدن بیشتر از ۲۰ تا نگهبان که تو ایستاده بودن و بیشتر از ۳۰ تا بیرون.
بعد از اینکه نامجون وارد شد و درها پشت سر او بسته شدند، جونگ کوک که مطمئن بود تا وقتی که نامجون بیاد حوصلش سر میره تصمیم گرفت کمی اون اطراف قدم بزنه و بیشتر با این مکانی که نمیدونست کجاست ولی مطمئن بود شهر و خونه ی خودش نیست آشنا بشه
توی مسیری قدم میزد که انتهایش به دشت ختم میشد
توی دشت پر از گل های رز بود رز سفید اون عطر خوبی که اون دشت داشت
درحال گشت گذار بود که مردی رو لبه ی صخره دید.
اون مرد با لباس (نمیدونم به اون لباسشون چی میگن لطفا خودتون تصور کنید) سبز یشمی و موهای بلوندی که تا روی سر شانه اش را پوشانده بود از پشت خیلی... خیلی
قبل اینکه بتونه توصیفات خودش رو به اون مرد پیاده کنه او به سمت جونگ کوک برگشت :
_اوه جئون جونگ کوک، بالاخره اومدی!
اون مرد چهره اش اصلا به صداش نمیخورد و یک چیز عجیب تر... اون مرد به او نگفت کیم جونگ کوک...
خوب ستارهام جدی لایک ها خیلی بده منم دارم زحمت میکشم اگه دوستش ندارید بگید من نزارم...
-در میزنن...
_میرم در رو باز کنم بعدش با هم حرف میزنیم کیم...جونگ...کوک(محکم و کشیده)
نامجون بیرون از اتاق رفت و در رو پشت سرش بست
جونگکوک هیچ حرفی نزد و فقط به جای خالیه نامجون خیره شد
_پسرم؟ اتفاقی افتاده؟
جونگکوک با تعجب به زن رو به روش خیر شد
_شما کی هستید؟
زن حالت صورتش از نگران تبدیل به عصبی و متعجب شد :
_چی؟ از کی تاحالا مادرت رو نمیشناسی ها؟
مادر؟ اون زن مادرش بود؟ نامجون که ادعا داشت پدرشه و حالا اون زن که ادعا داشت مادرشه...
با اومدن نامجون به اتاق جونگکوک از افکارش خارج شد
_جونگکوک باید بریم به کاخ
_کاخ؟
_آره کاخ، امپراطور گفته باید بریم
_امپراطور؟ کاخ؟ میشه یکی توضیح بده اینجا کجاست؟ شما ها کی هستید؟ من کجام؟
نامجون با اعصبانیت گفت:
_جونگکوک بسته دیگه این مسخره بازی ها چیه در میاری؟
جونگ کوک با داد گفت:
_من مسخره بازی درمیارم؟ من؟ تو داری میگی پدر منی و اون زن که تاحالا ندیدمش میگه من مادرتم یعنی چی؟
_ببین نمیدونم چت شده ولی الان امپراطور گفته ما باید بریم به کاخ پس دنبالم راه بیوفت.
نامجون به سمت در رفت جونگکوک بدون هیچ حرفی به سمت در راه افتاد...
نامجون سوار اسب شد ولی جونگکوک داشت با تعجب نگاه میکرد
_چرا سوار نمیشی؟
_اسب از کجا اوردی؟
_یعنی چی این اسب توعه
از کی تاحالا اسب داشت ولی خودش نمیدونست؟
بدون هیچ حرفی سوار اسب شد و به سمتی که نامجون میرفت راه افتاد
دقایقی بعد
جلوی در وردی ایستاده بود و به نامجون نگاه میکرد که با چند نگهبان حرف میزد. همه چی اینجا عجیب بود لباس ها طرز حرف زدن ها شکل خانه ها و از همه عجیب تر نامجون و اون زنی که خودش رو مادر خطاب کرده بود.
با اومدن نامجون به سمتش از افکارش بیرون اومد
_فقط اجازه میدن من برم تو همین جا وایستا من سریع میام
جونگکوک باشهای گفت و نامجون به سمت در ورودی راه افتاد در ها باز شدن بیشتر از ۲۰ تا نگهبان که تو ایستاده بودن و بیشتر از ۳۰ تا بیرون.
بعد از اینکه نامجون وارد شد و درها پشت سر او بسته شدند، جونگ کوک که مطمئن بود تا وقتی که نامجون بیاد حوصلش سر میره تصمیم گرفت کمی اون اطراف قدم بزنه و بیشتر با این مکانی که نمیدونست کجاست ولی مطمئن بود شهر و خونه ی خودش نیست آشنا بشه
توی مسیری قدم میزد که انتهایش به دشت ختم میشد
توی دشت پر از گل های رز بود رز سفید اون عطر خوبی که اون دشت داشت
درحال گشت گذار بود که مردی رو لبه ی صخره دید.
اون مرد با لباس (نمیدونم به اون لباسشون چی میگن لطفا خودتون تصور کنید) سبز یشمی و موهای بلوندی که تا روی سر شانه اش را پوشانده بود از پشت خیلی... خیلی
قبل اینکه بتونه توصیفات خودش رو به اون مرد پیاده کنه او به سمت جونگ کوک برگشت :
_اوه جئون جونگ کوک، بالاخره اومدی!
اون مرد چهره اش اصلا به صداش نمیخورد و یک چیز عجیب تر... اون مرد به او نگفت کیم جونگ کوک...
خوب ستارهام جدی لایک ها خیلی بده منم دارم زحمت میکشم اگه دوستش ندارید بگید من نزارم...
۱.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.