The Dangerous Riddle p6
همگی به سمت پاساژ به راه افتادند.دخترا با دیدن مغازه های لباس خرید های اصلی رو فراموش کردند و به سمت خرید برای سلیقه دخترونشون رفتند....پسرا نگاه افسوسی به هم انداختند و تصمیم گرفتند خودشون برای خرید برند...
تقریبا ۲ ساعت گذشته بود که همگی توی رستوران همدیگه رو دیدند.جیمین با تعجب گفت:
_ توی این دوساعت شما تقریبا کل پاساژو درو کردینا !
همگی خنده ای کردند و بعد از خوردن غذا به سمت پایگاه به راه افتادند....
بعد از ظهر بود و جین و تهیونگ در حال گیم بودند که جیسو رفت جلوشون و گفت :
= ای بابا بسه دیگه بیاین میخوایم وسیله هارو جمع کنیم. ساعت ۷ صبح پرواز داریما!
تهیونگ با حالت غرغر کنان گفت :
@ ای بابا اما...
که جین پرید وسط حرفشو گفت :
* راست میگه دیگه پاشو بریم ! پاشووو پسر.
پسرا هم به جمع بقیه برای جمع کردن وسایل پیوستند.
ساعت تقریبا ۹ شب بود که زنگ ورودی پایگاه زده شد...جنی با عجله در رو باز کرد و نگاهی به جعبه جلوی در انداخت، هرچه بیرون رو نگاه کرد کسی رو ندید.جعبه رو برداشت و در اون رو باز کرد و با دیدن داخل جعبه جیغ بنفشی کشید...
همگی حتی جین سراسیمه به سمت در رفتند و با جنی رنگپریده و لکنت گرفته مواجه شدند!
جیسو با نگرانی گفت :
= چیشده جنی چرا جیغ زدییی؟!
جنی با پته پته به جعبه اشاره کرد که نگاه جین و جیمین به سمتش رفت...
جیمین عکس داخل جعبه رو نگاه کرد... دستشو روی دهنش گذاشت.اون پدرشون بود با صورت نیمه سوخته و خونی که روی صورتشه!!!! پشت عکس رو خوند " سلامی دوباره!"
جیمین واقعا هول شده بود نمیخواست باور کنه این پدرشه اما یاد این افتاد که پدرش هفته پیش برای مراسم اهدا جایزه با تیمش به تایلند رفته بود! رزی با دیدن عکس پدرش گریه سر داد و لیسا و جیمین سعی در اروم کردنش داشتند...
جین با دقت عکس رو بررسی کرد و متوجه اصلی بودن عکس شد و نگاهی به جنی که رنگش مثل گچ شده بود و نفس نفس میزد کرد . اروم رو به جیسو گفت:
= بهش ارام بخش بده تا بد تر نشه.
جیسو و لیسا ، جنی و رزی رو به اتاقشون بردند تا استراحت کنند.
تقریبا ۲ ساعت گذشته بود که همگی توی رستوران همدیگه رو دیدند.جیمین با تعجب گفت:
_ توی این دوساعت شما تقریبا کل پاساژو درو کردینا !
همگی خنده ای کردند و بعد از خوردن غذا به سمت پایگاه به راه افتادند....
بعد از ظهر بود و جین و تهیونگ در حال گیم بودند که جیسو رفت جلوشون و گفت :
= ای بابا بسه دیگه بیاین میخوایم وسیله هارو جمع کنیم. ساعت ۷ صبح پرواز داریما!
تهیونگ با حالت غرغر کنان گفت :
@ ای بابا اما...
که جین پرید وسط حرفشو گفت :
* راست میگه دیگه پاشو بریم ! پاشووو پسر.
پسرا هم به جمع بقیه برای جمع کردن وسایل پیوستند.
ساعت تقریبا ۹ شب بود که زنگ ورودی پایگاه زده شد...جنی با عجله در رو باز کرد و نگاهی به جعبه جلوی در انداخت، هرچه بیرون رو نگاه کرد کسی رو ندید.جعبه رو برداشت و در اون رو باز کرد و با دیدن داخل جعبه جیغ بنفشی کشید...
همگی حتی جین سراسیمه به سمت در رفتند و با جنی رنگپریده و لکنت گرفته مواجه شدند!
جیسو با نگرانی گفت :
= چیشده جنی چرا جیغ زدییی؟!
جنی با پته پته به جعبه اشاره کرد که نگاه جین و جیمین به سمتش رفت...
جیمین عکس داخل جعبه رو نگاه کرد... دستشو روی دهنش گذاشت.اون پدرشون بود با صورت نیمه سوخته و خونی که روی صورتشه!!!! پشت عکس رو خوند " سلامی دوباره!"
جیمین واقعا هول شده بود نمیخواست باور کنه این پدرشه اما یاد این افتاد که پدرش هفته پیش برای مراسم اهدا جایزه با تیمش به تایلند رفته بود! رزی با دیدن عکس پدرش گریه سر داد و لیسا و جیمین سعی در اروم کردنش داشتند...
جین با دقت عکس رو بررسی کرد و متوجه اصلی بودن عکس شد و نگاهی به جنی که رنگش مثل گچ شده بود و نفس نفس میزد کرد . اروم رو به جیسو گفت:
= بهش ارام بخش بده تا بد تر نشه.
جیسو و لیسا ، جنی و رزی رو به اتاقشون بردند تا استراحت کنند.
۳۱.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.