پارت◇¹⁷
حرفاش جالب بود با شوق گوش دادم ببینم چی میگه ...
سئون:خانم ...سریع تر بگید
با ذوق گفت ...مث بچه ها ...بزنم لهش کنم ...ایشش...نگام و دادم به لبای خانم چان که شروع کرد..
خانم چان : یه موقعیت خوب برای شما به وجود اومده ...برای دختر های جوون که ۲۰ تا ۲۷...میدونم براتون عجیبه ...ولی ا باب زاده میخواد با یکی از ندیمه های این عمارت ازدواج کنه و صاحب بچه بشن ...با ذوق داشت اینا رو میگفت ...
همنجور که دستام و قفل کرده بودم و با شوق نگاهش میکردم کم کم حرفشو تحلیل کردم و پوکر فیس شدم ...حالا اینگار اون ارباب زاده ازدواج کنه چیش به ما میرسه مگر همین غذا های خوشمزش ...بی خیال به حرف های خانم چان دوباره دست بردم و سس شکلات و برداشتم ریختم رو کیک ..اخ چقد خوردنیهه ...چنگالو برداشتم یه تیکه از کیک و برداشتم خواستم بزارم دهنم که ...
نخیر مثل اینکه هنه کمر بستن نزارن من این و کوفت کنم نگام از کیک برداشتم و دادم به جلو ...تا دو دقه پیش خانم چان الانم خودش ...یه نگاه به کیک کردم و چشمام و بستم و نفسمو پر حرص دادم بیرون و بهش نگاه کردم ...خیلی سرد داشت سخنرانی میکرد ..
تهیونگ:خوب میدونید واسه چی اینجایید ...از ۴۰ نفری که اینجا هستن پنج نفر و انتخاب میکنم ...
شروع کرد قدم برداشتن ..
تهیونگ:از بین اونا بهترین و انتخاب میکنم دیگ به خودتون مربوطه که چقد منحصر به فرد باشید ...
قسمت اخر و کشیده گفت ...اهه پسره از خود راضی ...خیلی خب به من چه من ۱۷ سالمه ...اصلا بچم پس خطر رفع شد ...
پشت صندلی ها قدم میزد و انتخاب میکرد ...انگار اومده فروشگاه داره لباس انتخاب می کنه ...چند نفر و انتخاب کرد ...سئونم انتخاب کرد ..هه خودشیرین از ذوق زیاد میخواست بمیره بی خیال بهشون نگام و دادم به کیک رو به روم دیگه وقتشه لبخندی روی لبم اومد و چنگالو بالا اوردم کیک به دهنم نرسیده بود که گرمی دستی روی سرم و حس کردم سریع چنگال و انداختم و برگشتم پشت و نگاه کردم ..با دیدنش از نزدیک انگار قلبم از کار افتاد سریع صندلی و زدم کنار و پاشدم ...اونم انگار تازه من و دیده بود ....
تهیونگ:هه...تو؟!..
اروم جوری که صدام به زور در میومد گفتم:ب...بله
که برگشت سمت خانم چان و گفت:خوبه ...
بعد با دستش با زوم گرفت و کشیده سمت خانم چان ...ترس تو دلم افتاد ...ن..ن...ن نباید این اتفاق بیافته من..ن ...من نمی تونم سریع گفتم:من ۱۷ سالمه
همنجور که نگاهش به بقیه بود گفت :خب..که چی
نمی دونم این جراتم و از کجا پیدا کردم که گفتم:شما گفتید ۲۰ تا ۲۷
سریع به سمتم برگشت که یه لرز به بدنم افتاد ...به سمتم قدم برداشت و دستشو کرد تو جیبش یه ابروش و داد بالا گفت:به تو هیچ ربطی نداره من چی گفتم...
بعد یه نیش خند زد و گفت: باید از خداتم باشه که تو رو انتخاب کردم ...همچین اش دهن سوزیم نیستی پس هوا برت..
کامنت❤
سئون:خانم ...سریع تر بگید
با ذوق گفت ...مث بچه ها ...بزنم لهش کنم ...ایشش...نگام و دادم به لبای خانم چان که شروع کرد..
خانم چان : یه موقعیت خوب برای شما به وجود اومده ...برای دختر های جوون که ۲۰ تا ۲۷...میدونم براتون عجیبه ...ولی ا باب زاده میخواد با یکی از ندیمه های این عمارت ازدواج کنه و صاحب بچه بشن ...با ذوق داشت اینا رو میگفت ...
همنجور که دستام و قفل کرده بودم و با شوق نگاهش میکردم کم کم حرفشو تحلیل کردم و پوکر فیس شدم ...حالا اینگار اون ارباب زاده ازدواج کنه چیش به ما میرسه مگر همین غذا های خوشمزش ...بی خیال به حرف های خانم چان دوباره دست بردم و سس شکلات و برداشتم ریختم رو کیک ..اخ چقد خوردنیهه ...چنگالو برداشتم یه تیکه از کیک و برداشتم خواستم بزارم دهنم که ...
نخیر مثل اینکه هنه کمر بستن نزارن من این و کوفت کنم نگام از کیک برداشتم و دادم به جلو ...تا دو دقه پیش خانم چان الانم خودش ...یه نگاه به کیک کردم و چشمام و بستم و نفسمو پر حرص دادم بیرون و بهش نگاه کردم ...خیلی سرد داشت سخنرانی میکرد ..
تهیونگ:خوب میدونید واسه چی اینجایید ...از ۴۰ نفری که اینجا هستن پنج نفر و انتخاب میکنم ...
شروع کرد قدم برداشتن ..
تهیونگ:از بین اونا بهترین و انتخاب میکنم دیگ به خودتون مربوطه که چقد منحصر به فرد باشید ...
قسمت اخر و کشیده گفت ...اهه پسره از خود راضی ...خیلی خب به من چه من ۱۷ سالمه ...اصلا بچم پس خطر رفع شد ...
پشت صندلی ها قدم میزد و انتخاب میکرد ...انگار اومده فروشگاه داره لباس انتخاب می کنه ...چند نفر و انتخاب کرد ...سئونم انتخاب کرد ..هه خودشیرین از ذوق زیاد میخواست بمیره بی خیال بهشون نگام و دادم به کیک رو به روم دیگه وقتشه لبخندی روی لبم اومد و چنگالو بالا اوردم کیک به دهنم نرسیده بود که گرمی دستی روی سرم و حس کردم سریع چنگال و انداختم و برگشتم پشت و نگاه کردم ..با دیدنش از نزدیک انگار قلبم از کار افتاد سریع صندلی و زدم کنار و پاشدم ...اونم انگار تازه من و دیده بود ....
تهیونگ:هه...تو؟!..
اروم جوری که صدام به زور در میومد گفتم:ب...بله
که برگشت سمت خانم چان و گفت:خوبه ...
بعد با دستش با زوم گرفت و کشیده سمت خانم چان ...ترس تو دلم افتاد ...ن..ن...ن نباید این اتفاق بیافته من..ن ...من نمی تونم سریع گفتم:من ۱۷ سالمه
همنجور که نگاهش به بقیه بود گفت :خب..که چی
نمی دونم این جراتم و از کجا پیدا کردم که گفتم:شما گفتید ۲۰ تا ۲۷
سریع به سمتم برگشت که یه لرز به بدنم افتاد ...به سمتم قدم برداشت و دستشو کرد تو جیبش یه ابروش و داد بالا گفت:به تو هیچ ربطی نداره من چی گفتم...
بعد یه نیش خند زد و گفت: باید از خداتم باشه که تو رو انتخاب کردم ...همچین اش دهن سوزیم نیستی پس هوا برت..
کامنت❤
۹۲.۹k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳.۱k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.