پارت ۱۱ : پادشاه من
صبح شده بود
ا.ت با بیخیالی از خواب نازش بیدار شد
لباساشو عوض کرد و موهاشو بافت بعد چندتا کتاب برداشت و رفت بیرون
تمام قصر به خاطر جشن عروسی سر و صدا بود ندیمه ها مدام میگفتند سولان ملکه میشه عده تی میگفتند سورا عده ای ا.ت و عده ی ای یونا این سرو صدا و پچ پچ ها ازارش میداد پس رفت به باغ گلها
اونجا پر از گل بود پروانه های رنگارنگ
با اشتیاق رفت به اونجا
و شروع کرد به کتاب خوندن
هنوز صبحونه نخورده بود و این گرنسنگی ازارش میداد
هوف بیخیال پس نشست تا ظهر و ۷ تا کتاب طولانی رو خوند دیگه چشماش جایی رو نمیدید
همه جا سفید شد و دیگه چیزی ندید
و از گرنسگی ضعف کرد و بیهوش'شد
از زبان کوک
امروز روز عروسی بود و سرنوشت من با یکی از اون دخترا یکی میشد
من تصمیم رو گرفتم
پس چرا اسنرس دارم هوف
باید برم به باغ گلها تا یکم اروم بشم پس رفتم اونجا تا وترد اونجا شدم بوی خوب ا.ت رو حس کردم یکم که رفتم نزدیک نر کلی کتتب دیدم که روی زمین بود و ا.ت که انگار دراز کشیده بود با لبخند رفتم سمتش اروم صداش زدم هرچی صداش زدم جواب نداد نگرانش شدم بلند اسمشو داد زدم جوابی نداد براید استایل بغلش کردم و به سمتخوابگاهش دویدم
بانو کیم : وای بانوی من سرورم چه اتفاقی افتاده
کوک : منتظری چی هستی پزشک سلطنتی رو خبر کن ( داد )
بانو کیم : بله
و پزشک اومد.و ا.ت رو معاینه کرد
پزشک سلطنتی : قربان بانو انگار صبحانه نخوردن و ضعف کردن یه غذای سبک میفرستم با یکم دارو بهشون بدید تا مراسم حالشون کاملا خوب میسه
کوک : ممنون
فلش بک به شب
ات ارایش زیادی نکرد و به صورت نچرال خودش پایبند بود برعکس ا.ت جانگ و پارک سولان قدری ارایش داشتن که نمیشد بشناسشون
همه توی جایگاه حاضر بودن
وزیر جنگ : بهتون تبریک میگم قربان شما العن پدر ملکه اید
وزیر اعظم : ممنون هوف وقتی دخترم ملکه بشه وظایف منم سنگقن میشه
مراسم شروع شده بود هر چهتر دختر در جایگاه حاضر بودن
ا.ت مثل ماه در اون شب میدرخشید
کوک ور کمال ناباوری دست ا.ت رو گرفت و باهم به سمت جایگاه مقدس خدایان قدم برداشتند و مراسم اجرا شد
و رسما ا.ت و کوک زن و شوهر بودن
سولان داشت میترکید تز عصبانیت و با صورتی قرمز مراسمو نرک کرد جانگ و پارکم همینطور
ا.ت با بیخیالی از خواب نازش بیدار شد
لباساشو عوض کرد و موهاشو بافت بعد چندتا کتاب برداشت و رفت بیرون
تمام قصر به خاطر جشن عروسی سر و صدا بود ندیمه ها مدام میگفتند سولان ملکه میشه عده تی میگفتند سورا عده ای ا.ت و عده ی ای یونا این سرو صدا و پچ پچ ها ازارش میداد پس رفت به باغ گلها
اونجا پر از گل بود پروانه های رنگارنگ
با اشتیاق رفت به اونجا
و شروع کرد به کتاب خوندن
هنوز صبحونه نخورده بود و این گرنسنگی ازارش میداد
هوف بیخیال پس نشست تا ظهر و ۷ تا کتاب طولانی رو خوند دیگه چشماش جایی رو نمیدید
همه جا سفید شد و دیگه چیزی ندید
و از گرنسگی ضعف کرد و بیهوش'شد
از زبان کوک
امروز روز عروسی بود و سرنوشت من با یکی از اون دخترا یکی میشد
من تصمیم رو گرفتم
پس چرا اسنرس دارم هوف
باید برم به باغ گلها تا یکم اروم بشم پس رفتم اونجا تا وترد اونجا شدم بوی خوب ا.ت رو حس کردم یکم که رفتم نزدیک نر کلی کتتب دیدم که روی زمین بود و ا.ت که انگار دراز کشیده بود با لبخند رفتم سمتش اروم صداش زدم هرچی صداش زدم جواب نداد نگرانش شدم بلند اسمشو داد زدم جوابی نداد براید استایل بغلش کردم و به سمتخوابگاهش دویدم
بانو کیم : وای بانوی من سرورم چه اتفاقی افتاده
کوک : منتظری چی هستی پزشک سلطنتی رو خبر کن ( داد )
بانو کیم : بله
و پزشک اومد.و ا.ت رو معاینه کرد
پزشک سلطنتی : قربان بانو انگار صبحانه نخوردن و ضعف کردن یه غذای سبک میفرستم با یکم دارو بهشون بدید تا مراسم حالشون کاملا خوب میسه
کوک : ممنون
فلش بک به شب
ات ارایش زیادی نکرد و به صورت نچرال خودش پایبند بود برعکس ا.ت جانگ و پارک سولان قدری ارایش داشتن که نمیشد بشناسشون
همه توی جایگاه حاضر بودن
وزیر جنگ : بهتون تبریک میگم قربان شما العن پدر ملکه اید
وزیر اعظم : ممنون هوف وقتی دخترم ملکه بشه وظایف منم سنگقن میشه
مراسم شروع شده بود هر چهتر دختر در جایگاه حاضر بودن
ا.ت مثل ماه در اون شب میدرخشید
کوک ور کمال ناباوری دست ا.ت رو گرفت و باهم به سمت جایگاه مقدس خدایان قدم برداشتند و مراسم اجرا شد
و رسما ا.ت و کوک زن و شوهر بودن
سولان داشت میترکید تز عصبانیت و با صورتی قرمز مراسمو نرک کرد جانگ و پارکم همینطور
۹.۸k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.