فیک فکر کنم عاشقش شدم پارت ١٢
از زبان تهیونگ
بعد از ناهار هانا رفته بود تو اتاقش معلوم بود نگرانمه ولی این معامله آنقدر ها هم که جونگ کوک می گفت بزرگ نبود من و جونگ کوک معاملات زیادی با مافیا های دیگه انجام دادیم و تو هیچ کدوم شکست نخوردیم چه برسه به این ولی نگرانی هانا رو هم درک می کردم اون هنوز به این چیزا عادت نداشت با صدای در اتاقم گفتم بیا تو که هانا با قیافه ای ناراحت وارد اتاق شد
هانا : تهیونگ باید حتما بری به این معامله ؟
تهیونگ : آره حتما باید برم چیزی برای نگرانی وجود نداره
هانا : یعنی هیچ راهی نیست ؟
تهیونگ : ایگو خواهر کوچولوی من نگرانمه !
هانا : معلومه که نگرانتم
بغلش کردم و سرش رو بوسیدم
از زبان هانا
بعد از صحبت کردن با تهیونگ یکم استرسم کمتر شد ولی هنوزم نگرانش بودم
صبح با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم خیلی نگران بودم برای همین دیشب دیر خوابم برد سریع از روی تخت بلند شدم و با همون وضعیتی که داشتم رفتم پایین می ترسیدم که تهیونگ رفته باشه می خواستم قبل رفتن ببینمش
از زبان تهیونگ
داشتم با جونگ کوک به سمت در می رفتم که صدای هانا توجهم رو جلب کرد
هانا : تهیونگ تهیونگ
برگشتم و با هانایی که موهاش رو هوا بود و یک لباس خواب بنفش تنش کرده بود مواجح شدم
از زبان هانا
وقتی رفتم سمت تهیونگ دیدم که داره با تعجب نگام میکنه جونگ کوک هم داشت جلوی خودش رو میگرفت اینا چشونه وا !
تهیونگ : هانا این چه وضعیه ؟!
جونگ کوک : 😆
هانا : منظورت چیه ؟! خیلی نگرانت بودم سریع اومدم قبل رفتن ببینمت
تهیونگ : هانا اصلا به خودت تو آینه نگاه کردی ؟!
با حرف تهیونگ برگشتم و خودم رو توی آینه قدی پذیرایی نگاه کردم وای نه فقط اینو کم داشتم سریع مثل جت رفتم تواتاقم و درو بستم
از زبان جونگ کوک
هانا توی اون لباس و با اون قیافه خیلی کیوت شده بود از شدت کیوتیش نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم
تهیونگ : نیشتو ببند بیا بریم
جونگ کوک : باشه
از زبان هانا
وای آبروی نداشتم رفت حالا با چه رویی تو صورت جونگ کوک و تهیونگ نگاه کنم !؟
از زبان تهیونگ
معامله خیلی خوب انجام شد همونطور که فکرش رو می کردم اون در برابر ما عددی نبود قرار شد شب همه ی بچه ها برای جشن گرفتن این پیروزی بریم عمارت جونگ کوک البته جونگ کوک هانا رو هم دعوت کرده بود
خدمتکار : قربان خوش اومدید
تهیونگ : ممنونم هانا کجاست ؟
خدمتکار : توی اتاقشون هستند
تهیونگ : باشه می تونی بری
رفتم سمت اتاق هانا در زدم و وارد اتاق شدم دیدم داره با عروسک خرگوشی که کنار تختش بود صحبت می کنه ناخداگاه خنده کوچیکی کردم
هانا : یا چرا می خندید ؟
تهیونگ : هیچی ولش کن
هانا : باشه
تهیونگ : راستی می خواستم بگم جونگ کوک امشب دعوتمون کرده عمارتش
هانا : به چه مناسبتی ؟
تهیونگ : پیروزیمون تو معامله
هانا : آه معامله رو به کلی فراموش کرده بودم ببینم آسیب که ندیدی ؟
تهیونگ : نه برای ساعت هشت آماده شو
هانا : باشه
منتظر پارت بعد باشید
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
بعد از ناهار هانا رفته بود تو اتاقش معلوم بود نگرانمه ولی این معامله آنقدر ها هم که جونگ کوک می گفت بزرگ نبود من و جونگ کوک معاملات زیادی با مافیا های دیگه انجام دادیم و تو هیچ کدوم شکست نخوردیم چه برسه به این ولی نگرانی هانا رو هم درک می کردم اون هنوز به این چیزا عادت نداشت با صدای در اتاقم گفتم بیا تو که هانا با قیافه ای ناراحت وارد اتاق شد
هانا : تهیونگ باید حتما بری به این معامله ؟
تهیونگ : آره حتما باید برم چیزی برای نگرانی وجود نداره
هانا : یعنی هیچ راهی نیست ؟
تهیونگ : ایگو خواهر کوچولوی من نگرانمه !
هانا : معلومه که نگرانتم
بغلش کردم و سرش رو بوسیدم
از زبان هانا
بعد از صحبت کردن با تهیونگ یکم استرسم کمتر شد ولی هنوزم نگرانش بودم
صبح با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم خیلی نگران بودم برای همین دیشب دیر خوابم برد سریع از روی تخت بلند شدم و با همون وضعیتی که داشتم رفتم پایین می ترسیدم که تهیونگ رفته باشه می خواستم قبل رفتن ببینمش
از زبان تهیونگ
داشتم با جونگ کوک به سمت در می رفتم که صدای هانا توجهم رو جلب کرد
هانا : تهیونگ تهیونگ
برگشتم و با هانایی که موهاش رو هوا بود و یک لباس خواب بنفش تنش کرده بود مواجح شدم
از زبان هانا
وقتی رفتم سمت تهیونگ دیدم که داره با تعجب نگام میکنه جونگ کوک هم داشت جلوی خودش رو میگرفت اینا چشونه وا !
تهیونگ : هانا این چه وضعیه ؟!
جونگ کوک : 😆
هانا : منظورت چیه ؟! خیلی نگرانت بودم سریع اومدم قبل رفتن ببینمت
تهیونگ : هانا اصلا به خودت تو آینه نگاه کردی ؟!
با حرف تهیونگ برگشتم و خودم رو توی آینه قدی پذیرایی نگاه کردم وای نه فقط اینو کم داشتم سریع مثل جت رفتم تواتاقم و درو بستم
از زبان جونگ کوک
هانا توی اون لباس و با اون قیافه خیلی کیوت شده بود از شدت کیوتیش نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم
تهیونگ : نیشتو ببند بیا بریم
جونگ کوک : باشه
از زبان هانا
وای آبروی نداشتم رفت حالا با چه رویی تو صورت جونگ کوک و تهیونگ نگاه کنم !؟
از زبان تهیونگ
معامله خیلی خوب انجام شد همونطور که فکرش رو می کردم اون در برابر ما عددی نبود قرار شد شب همه ی بچه ها برای جشن گرفتن این پیروزی بریم عمارت جونگ کوک البته جونگ کوک هانا رو هم دعوت کرده بود
خدمتکار : قربان خوش اومدید
تهیونگ : ممنونم هانا کجاست ؟
خدمتکار : توی اتاقشون هستند
تهیونگ : باشه می تونی بری
رفتم سمت اتاق هانا در زدم و وارد اتاق شدم دیدم داره با عروسک خرگوشی که کنار تختش بود صحبت می کنه ناخداگاه خنده کوچیکی کردم
هانا : یا چرا می خندید ؟
تهیونگ : هیچی ولش کن
هانا : باشه
تهیونگ : راستی می خواستم بگم جونگ کوک امشب دعوتمون کرده عمارتش
هانا : به چه مناسبتی ؟
تهیونگ : پیروزیمون تو معامله
هانا : آه معامله رو به کلی فراموش کرده بودم ببینم آسیب که ندیدی ؟
تهیونگ : نه برای ساعت هشت آماده شو
هانا : باشه
منتظر پارت بعد باشید
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۳۸.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.