فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p17
*از زبان تهیونگ*
حال هممون داغون بود.... بیشتر از هممون، می چا حالش بد بود... بدنش بی جون شده بود.... همه شم بخاطر گریه بود، حقم داشت... منم تو این مدت کم ازش خوشم اومد بود... خیلی کمکم میکرد
*فلش بک*
تق... تق
تهیونگ: بفرمایید تو
خاله سالی: سلام آقا، خوبید؟
تهیونگ: ممنون، ولی یه خواهشی دارم!
خاله سالی: شما امر بفرمایید
تهیونگ: پس میشه منو آقا صدا نکنید، منو تهیونگ صدا کنین!
خاله سالی: چ.. چشم... تهیونگ... شیی
تهیونگ: شیی هم نزارید!
خاله سالی: ولی....
تهیونگ: لطفا منو مثل پسر خودتون بدونین!
خاله سالی: باشه تهیونگ... خب بیا برای شام!
تهیونگ: چشم خاله
بهم لبخند زد!
........ 2 هفته بعد!
وارد اتاق شدم دیدم خاله سالی داره جارو میزنه.... نزدیک بود پاش بره رو یه وسیله ای که هم جلو خاله رو گرفتم..... جارو رو خاموش کرد و
گفت: پسر مگه نمیبینی دارم جارو میزنم خو؟
گفتم: خاله نزدیک بود پات بره رو این!
گفت: وای خدای من، مرسی پسرم!
گفتم: خاله میخوام باهات یه ذره حرف بزنم!
یهو دیدم مثل جت نشست رو صندلی و بهم گفت بشینم رو تخت...... خیلی خاله مهربون بود! راجب کل اتفاقای زندگیم بهش گفتم... حتی پدرم... پدر؟... واقعا باید بهش بگم پدر؟ اون با من نسبتی نداره.... از همون موقع هم نداشت... تنها کسم مادرم بود.... که اونم منو بخاطر قدرت میخواست... فقط خواهر برادرم بودن کنارم.... مخصوصا ته یان...
*پایان فلش بک*
*از زبان می چا*
یک شب کامل مجبور شدیم بریم تو هتل بخوابیم تا پدربزرگ میومد.... از سفر اومدن.... رفتیم خاله رو توی قبرستون خاک کردیم... حالمون اصلا رو به راه نبود.... تازه چهار روز گذشته بود از این اتفاقات... من و بچه ها داشتیم عمارتو چک میکردیم... من رفتم تو زیرزمین دیدم دوربینا دارن کار میکنن... صبر کن کار میکنن؟ یعنی میتونم بفهمم کی خاله رو کشت.... فوراً بچه ها رو خبر کردم با هم دوربینا رو چک کردیم.... یهو دیدم سان وو اومد تو خونه..... خودشه سان وو همش زیر سر سان ووعه..... یهو دیدم خاله به دوربین نگاه کرد و
گفت: می چا و تهیونگ عزیزم و بچه ها، مراقب خودتون باشین و کنترل این خونه رو بدست بگیرین!
و بعدشم تیر خلاص.... یه مشت محکم زدم رو میز... میخواستم دوباره هم بزنم اما چان هوا نذاشت..... الان یه روز از اون اتفاق و فهمیدن اینکه سان وو اومد و خاله رو کشت گذشته... پدربزرگ یه عمارت بزرگ دیگه خریده
«عکسشو میزارم»
عمارت که نیست پنت هوسه... رفتیم داخل و همه لباس کار تن کردیم و هر کدوم اتاقای خودمونو با رنگ مورد علاقه خودمون تزیین و کامل کردیم..
«عکس اتاقا هم میزارم»
من و تهیونگ آشپزخونه، چان هوا و جهیونگ هم سالن اول رو رنگ کردن، بونگ چا و ته یان هم سالن دوم رو... بلاخره همه کارا تموم شد.... لباس و چیا هم گذاشتیم... ظرف و ظروفا هم چیدیم... مبلمان و تلوزیون و میز ناهار خوری و اینا هم خریدیم... حتی خدمتکار هم استخدام کردیم... ولی کم بود برا همین هی آگهی میدادیم که هی بیان و استخدام بشن.... دیگه خسته بودیم پس رفتیم تو اتاقا و خوابیدیم... کسی نمیدونه فردا چه اتفاقی قراره بیوفته!؟
حال هممون داغون بود.... بیشتر از هممون، می چا حالش بد بود... بدنش بی جون شده بود.... همه شم بخاطر گریه بود، حقم داشت... منم تو این مدت کم ازش خوشم اومد بود... خیلی کمکم میکرد
*فلش بک*
تق... تق
تهیونگ: بفرمایید تو
خاله سالی: سلام آقا، خوبید؟
تهیونگ: ممنون، ولی یه خواهشی دارم!
خاله سالی: شما امر بفرمایید
تهیونگ: پس میشه منو آقا صدا نکنید، منو تهیونگ صدا کنین!
خاله سالی: چ.. چشم... تهیونگ... شیی
تهیونگ: شیی هم نزارید!
خاله سالی: ولی....
تهیونگ: لطفا منو مثل پسر خودتون بدونین!
خاله سالی: باشه تهیونگ... خب بیا برای شام!
تهیونگ: چشم خاله
بهم لبخند زد!
........ 2 هفته بعد!
وارد اتاق شدم دیدم خاله سالی داره جارو میزنه.... نزدیک بود پاش بره رو یه وسیله ای که هم جلو خاله رو گرفتم..... جارو رو خاموش کرد و
گفت: پسر مگه نمیبینی دارم جارو میزنم خو؟
گفتم: خاله نزدیک بود پات بره رو این!
گفت: وای خدای من، مرسی پسرم!
گفتم: خاله میخوام باهات یه ذره حرف بزنم!
یهو دیدم مثل جت نشست رو صندلی و بهم گفت بشینم رو تخت...... خیلی خاله مهربون بود! راجب کل اتفاقای زندگیم بهش گفتم... حتی پدرم... پدر؟... واقعا باید بهش بگم پدر؟ اون با من نسبتی نداره.... از همون موقع هم نداشت... تنها کسم مادرم بود.... که اونم منو بخاطر قدرت میخواست... فقط خواهر برادرم بودن کنارم.... مخصوصا ته یان...
*پایان فلش بک*
*از زبان می چا*
یک شب کامل مجبور شدیم بریم تو هتل بخوابیم تا پدربزرگ میومد.... از سفر اومدن.... رفتیم خاله رو توی قبرستون خاک کردیم... حالمون اصلا رو به راه نبود.... تازه چهار روز گذشته بود از این اتفاقات... من و بچه ها داشتیم عمارتو چک میکردیم... من رفتم تو زیرزمین دیدم دوربینا دارن کار میکنن... صبر کن کار میکنن؟ یعنی میتونم بفهمم کی خاله رو کشت.... فوراً بچه ها رو خبر کردم با هم دوربینا رو چک کردیم.... یهو دیدم سان وو اومد تو خونه..... خودشه سان وو همش زیر سر سان ووعه..... یهو دیدم خاله به دوربین نگاه کرد و
گفت: می چا و تهیونگ عزیزم و بچه ها، مراقب خودتون باشین و کنترل این خونه رو بدست بگیرین!
و بعدشم تیر خلاص.... یه مشت محکم زدم رو میز... میخواستم دوباره هم بزنم اما چان هوا نذاشت..... الان یه روز از اون اتفاق و فهمیدن اینکه سان وو اومد و خاله رو کشت گذشته... پدربزرگ یه عمارت بزرگ دیگه خریده
«عکسشو میزارم»
عمارت که نیست پنت هوسه... رفتیم داخل و همه لباس کار تن کردیم و هر کدوم اتاقای خودمونو با رنگ مورد علاقه خودمون تزیین و کامل کردیم..
«عکس اتاقا هم میزارم»
من و تهیونگ آشپزخونه، چان هوا و جهیونگ هم سالن اول رو رنگ کردن، بونگ چا و ته یان هم سالن دوم رو... بلاخره همه کارا تموم شد.... لباس و چیا هم گذاشتیم... ظرف و ظروفا هم چیدیم... مبلمان و تلوزیون و میز ناهار خوری و اینا هم خریدیم... حتی خدمتکار هم استخدام کردیم... ولی کم بود برا همین هی آگهی میدادیم که هی بیان و استخدام بشن.... دیگه خسته بودیم پس رفتیم تو اتاقا و خوابیدیم... کسی نمیدونه فردا چه اتفاقی قراره بیوفته!؟
۵.۷k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.