مافیای عاشق
چند پارتی از کوک
♤پارت اول♤
[ویو کوک]
مثل همیشه داشتم بابابام برای دشمنامون نقشه میکشیدیم... اما از دست مامانم نمیشد... پس این دفعه رفته بودیم یه کافه
همه ازمون میترسیدن بنابراین طبقه ی بالای کافه رو کلا گرفته بودیم داشتیم باهم بحث میکردیم و هر خدمتکاری که میومد از ترس میلرزید و یچیزیو یا میریخت یا میشکست
[ویو لارا]
نمیدونم امروز چشون بود..
لایلا: لاراااا ترو جون هرکی دوس داری تو جای من غذاسونو ببر من جرات ندارمم
+مگه مافیاهم ترس داره؟😂
لایلا: تو ببر بعدا میفهمی
+باش
بلند شدم رفتم سینیو از دستش گرفتم رفتم بالا... فقط دوتا مرد بودن... یه جوون...یه میانسال...جفتشون خیلی جذاب بودن. خودمو جمع و جور کردم رفتم پیششون غذارو گذاشتم رو میز که مرد میانساله برگشت گفت
آ.ج: تو میدونی ما کی هستیم که با پوزخند جلومون غذا میزارییی؟^داد^
+بله...اما کسی نیستم ازتون بترسم
آ.ج: تو چرا انقد پرروییی
که به ادماش دستور داد و اومدن منو گرفتن هرچی تقلا کردم ولم نکردن پرتم کردن تو ماشینو یه دستمال گذاشتن جلو دهنم...
[ویو کوک]
_پدر بالاخره ینفر پیدا شد که از ما نترسه اونم گرفتی..
آ.ج: میتونه گزینه ی خوبی برای زن بابای بعدیت باشع
_پدر! اون دختر شرط میبندم ۲۰ سالشم نیست
که یهو سمت چپ صورتم احساس سوزش کردم...سرمو انداختم پایین...
گوشیم زنگ خورد از پدر اجازه گرفتم و جواب دادم...
آنیا: چطوری عشقم؟
_خوبی؟^سرد^
آنیا: چرا اینجوری حرف میزنی؟ هومم؟^لوس^
_چرا زنگ زدی؟
آنیا: میخوام ببینمت
_کجا؟
و ادرسو داد...
[پرش زمانی به ۴ ساعت بعد]
پدر رفته بود سراغ اون دختره...نمیدونم چرا ولی حس میکنم دختره حقش نبود...
تو این فکرا بودم که انیا از پشت بغلم کرد
آنیا: عشقم به چی فکر میکنی؟
....
[ویو ا.ت]
با سردرد عجیبی بیدار شدم تو یه اتاق خیلی بزرگ بودم...خواستم از در برم بیرون که دیدم در قفله... از پنجره بیرونو نگاه کردم یه پارک خیلی بزرگ و سر سبز ویوش بود... یه لبخندی زدم که صدای دراومد... برگشتم ببینم کیه...
خب اینم از پارت اول
شرطش ۳ تا لایکه ۳ تا کامنت
انفولانزا گرفتم🤧😷🤒
هعبببب
♤پارت اول♤
[ویو کوک]
مثل همیشه داشتم بابابام برای دشمنامون نقشه میکشیدیم... اما از دست مامانم نمیشد... پس این دفعه رفته بودیم یه کافه
همه ازمون میترسیدن بنابراین طبقه ی بالای کافه رو کلا گرفته بودیم داشتیم باهم بحث میکردیم و هر خدمتکاری که میومد از ترس میلرزید و یچیزیو یا میریخت یا میشکست
[ویو لارا]
نمیدونم امروز چشون بود..
لایلا: لاراااا ترو جون هرکی دوس داری تو جای من غذاسونو ببر من جرات ندارمم
+مگه مافیاهم ترس داره؟😂
لایلا: تو ببر بعدا میفهمی
+باش
بلند شدم رفتم سینیو از دستش گرفتم رفتم بالا... فقط دوتا مرد بودن... یه جوون...یه میانسال...جفتشون خیلی جذاب بودن. خودمو جمع و جور کردم رفتم پیششون غذارو گذاشتم رو میز که مرد میانساله برگشت گفت
آ.ج: تو میدونی ما کی هستیم که با پوزخند جلومون غذا میزارییی؟^داد^
+بله...اما کسی نیستم ازتون بترسم
آ.ج: تو چرا انقد پرروییی
که به ادماش دستور داد و اومدن منو گرفتن هرچی تقلا کردم ولم نکردن پرتم کردن تو ماشینو یه دستمال گذاشتن جلو دهنم...
[ویو کوک]
_پدر بالاخره ینفر پیدا شد که از ما نترسه اونم گرفتی..
آ.ج: میتونه گزینه ی خوبی برای زن بابای بعدیت باشع
_پدر! اون دختر شرط میبندم ۲۰ سالشم نیست
که یهو سمت چپ صورتم احساس سوزش کردم...سرمو انداختم پایین...
گوشیم زنگ خورد از پدر اجازه گرفتم و جواب دادم...
آنیا: چطوری عشقم؟
_خوبی؟^سرد^
آنیا: چرا اینجوری حرف میزنی؟ هومم؟^لوس^
_چرا زنگ زدی؟
آنیا: میخوام ببینمت
_کجا؟
و ادرسو داد...
[پرش زمانی به ۴ ساعت بعد]
پدر رفته بود سراغ اون دختره...نمیدونم چرا ولی حس میکنم دختره حقش نبود...
تو این فکرا بودم که انیا از پشت بغلم کرد
آنیا: عشقم به چی فکر میکنی؟
....
[ویو ا.ت]
با سردرد عجیبی بیدار شدم تو یه اتاق خیلی بزرگ بودم...خواستم از در برم بیرون که دیدم در قفله... از پنجره بیرونو نگاه کردم یه پارک خیلی بزرگ و سر سبز ویوش بود... یه لبخندی زدم که صدای دراومد... برگشتم ببینم کیه...
خب اینم از پارت اول
شرطش ۳ تا لایکه ۳ تا کامنت
انفولانزا گرفتم🤧😷🤒
هعبببب
۵.۴k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.