بادیگارد مایکی ❤️

از زبان تاکه : یه هفته ای گذشته بود رفته بودم عمارت که دیدم همه درگیر و نگران بودن
از یکی پرسیدم چخبر شده گفت که یکی از وسایل مهم آقا گم شده نمی دونستم چیکار
که اگریکی بهم گفت برم سرکارم کوله ام رو کنار گذاشتم و شروع کردم به جارو کردن یه ساعت بعد که کارم تموم شد دوتا نگهبان اومدن طرفم یهو دست بسته منو با خودشون بردن نمی دونستم برای چی منو بردن پیش مایکی
یکی از اون ها گفت آقا پیداش کردیم کوله ام رو باز کردن از اون چیزی که توش بود شوکه شدم اون جواهرات چرا تو کیف من بود
_ بخدا من برنداشتم
یهو صورتم داغ شد جای سیلی مایکی روی صورتم بود
+ فقط دیگه اینجا نیا ... برو
کوله ام رو بهم داد و منو انداختن بیرون همون موقع بارون اومد منم موتورم خراب شده بود پیاده اومدم همون جور که داشتم میرفتم اشکام سرازیر می شدن اون به من گفت تا من هستم گریه نکن الان که با من این کار رو کرد چجوری گریه نکنم
یاد یه آهنگ ایرانی افتادم که خیلی قشنگ بود شروع کردم به خوندش :
به من بگو بی وفا😅
حالا یار که هستی 🥺
خزان عمرم رسید🍂
نوبهار که هستی🌺
می‌خوام برم دور دورا🧭
دلم تاقت نداره 💔
دست غم تو داره روز هام رو میشماره🥀
از زبان مایکی: تاکه میچی ببخشید عزیزم ولی الان میدونم که جای امنی هستی نمیدونم بدون تو چجوری زندگی کنم فقط می تونم بگم خدانگهدار عزیزترینم خدانگهدار مهمترینم