Part 9 نیش شیرین
رفتم دم در اتاق جونگکوک و در زدم.
_ جونگکوک! صبحانه آمادس.
+ الان؟!
_ با اجازتون ساعت ۷ و نیم صبحه!
+ آیش!
زیر لبی گفتم: تنبل!
+ شنیدم چی گفتی!
_ گفتم که بشنوید جونگکوک شی!
جونگکوک در رو باز کرد و گفت: ها؟! دخترهی گستاخ!
_ صبحانه یخ کرد!
این رو گفتم و رفتم سمت اتاق تهیونگ.
+ این کیه دیگه!
در اتاق تهیونگ رو زدم و یهو در باز شد!
سرک کشیدم داخل و دیدم تهیونگ روی زمین چهار زانو نشسته و چند تا شمع دورش روشنه یک کتاب هم معلق جلوشه!
_ اِهِم... تهیونگ شی؟!
کتاب افتاد زمین و بعد تهیونگ لبخندی ملیح زد و گفت: تمرکزم... خراب شد!
_ ببخشید.
_ عب نداره... کاری داشتی؟ راستی صبح بخیر
_ اوهوم... صبحانه حاضره. صبح شما هم بخیر
تهیونگ بلند شد و اومد بیرون و گفت: هوسوک و جیمینو بیدار کردی؟؟
_ نه هنوز.
_ بیدار شدنشون با خداس!
خندیدم و گفتم: خوابالو هستن؟
_ فراتر از اون.
رفتیم سمت اتاق جیمین و در زدیم.
_ جیمین شی؟ صبحانه حاضره!
تهیونگ داد زد: ولش کن بزار بخوابه برای همینه که
ریزه مونده...
جیمین داد زد: یاااا تهیونگا!
در رو باز کرد و گفت: هوس مردن کردی؟!
زدم زیر خنده و بعد جیمین به من نگاه کرد و گفت: صبح بخیر... حالت چطوره خوشگله؟
سرخ شدم از خجالت و گفتم: صبح شما هم بخیر. خوبم، ممنون.
هوسوک از اتاقش اومد بیرون و گفت: چقدر سر و صدا میکنین! صبح بخیر.
رفتیم پایین و دیدیم جونگکوک نشسته پشت میز و با دیدن من طلبکارانه نگاهم کرد.
_ مشکلی هست ؟!
جونگکوک نگاهی به میز انداخت و گفت: شیر موز!
_ ها؟
+ شیرموز میخوام!
یک پارچ بزرگ شیر موز درست کردم و لیوان جونگکوک رو پر کردم و گذاشتم رو میز.
+ از این به بعد شیر موز جزو منوی ثابت باشه!
_ اگه موز نداشتیم؟
جونگکوک خیره بهم نگاه کرد و گفت: قبل اینکه تموم بشه میریم میخریم!
_ چشم...
مشغول خوردن شدیم که گفتم: اسم پدرم داهیونگ بود... نمیدونم فامیلیم چیه...حتی نمیدونم چرا بی مقدمه گفتمش...!
_ توی خوابم دیدم. فک کنم-
تهیونگ پرید وسط حرفم: داره بهت الهام میشه!
جونگکوک گفت: عجب... چیزی راجع به پدر من نفهمیدی؟
_ نه، فقط راجع به انتقام یه چیز هایی دیدم و شنیدم!
+آها!
به صورت نا امید جونگکوک نگاه کردم. حداقل اون میدونست فامیلی پدرش چیه. جئون!
سرم رو انداختم پایین و به دامنم چنگ زدم.
جونگکوک با لحن آرومی گفت: عیب نداره... نگران نباش وقت زیاد داریم!
بهش نگاه کردم. صورت قشنگش مهربون بود و اثری از عصبانیت توش نبود.
لبخندی زدم و گفتم: تمام تلاشم رو میکنم تا درباره ی تو هم چیزی بفهمم!
تهیونگ زل زده بود به ما دو تا که یهو جیمین با لحن کیوتی گفت: آخی چه عاشقانه... مرغ عشقا!
تهیونگ خندش گرفت و هوسوک هم ریسه رفت از خنده.
جونگکوک جدی گفت: شوخی قشنگی نبود جیمین!
_ جونگکوک! صبحانه آمادس.
+ الان؟!
_ با اجازتون ساعت ۷ و نیم صبحه!
+ آیش!
زیر لبی گفتم: تنبل!
+ شنیدم چی گفتی!
_ گفتم که بشنوید جونگکوک شی!
جونگکوک در رو باز کرد و گفت: ها؟! دخترهی گستاخ!
_ صبحانه یخ کرد!
این رو گفتم و رفتم سمت اتاق تهیونگ.
+ این کیه دیگه!
در اتاق تهیونگ رو زدم و یهو در باز شد!
سرک کشیدم داخل و دیدم تهیونگ روی زمین چهار زانو نشسته و چند تا شمع دورش روشنه یک کتاب هم معلق جلوشه!
_ اِهِم... تهیونگ شی؟!
کتاب افتاد زمین و بعد تهیونگ لبخندی ملیح زد و گفت: تمرکزم... خراب شد!
_ ببخشید.
_ عب نداره... کاری داشتی؟ راستی صبح بخیر
_ اوهوم... صبحانه حاضره. صبح شما هم بخیر
تهیونگ بلند شد و اومد بیرون و گفت: هوسوک و جیمینو بیدار کردی؟؟
_ نه هنوز.
_ بیدار شدنشون با خداس!
خندیدم و گفتم: خوابالو هستن؟
_ فراتر از اون.
رفتیم سمت اتاق جیمین و در زدیم.
_ جیمین شی؟ صبحانه حاضره!
تهیونگ داد زد: ولش کن بزار بخوابه برای همینه که
ریزه مونده...
جیمین داد زد: یاااا تهیونگا!
در رو باز کرد و گفت: هوس مردن کردی؟!
زدم زیر خنده و بعد جیمین به من نگاه کرد و گفت: صبح بخیر... حالت چطوره خوشگله؟
سرخ شدم از خجالت و گفتم: صبح شما هم بخیر. خوبم، ممنون.
هوسوک از اتاقش اومد بیرون و گفت: چقدر سر و صدا میکنین! صبح بخیر.
رفتیم پایین و دیدیم جونگکوک نشسته پشت میز و با دیدن من طلبکارانه نگاهم کرد.
_ مشکلی هست ؟!
جونگکوک نگاهی به میز انداخت و گفت: شیر موز!
_ ها؟
+ شیرموز میخوام!
یک پارچ بزرگ شیر موز درست کردم و لیوان جونگکوک رو پر کردم و گذاشتم رو میز.
+ از این به بعد شیر موز جزو منوی ثابت باشه!
_ اگه موز نداشتیم؟
جونگکوک خیره بهم نگاه کرد و گفت: قبل اینکه تموم بشه میریم میخریم!
_ چشم...
مشغول خوردن شدیم که گفتم: اسم پدرم داهیونگ بود... نمیدونم فامیلیم چیه...حتی نمیدونم چرا بی مقدمه گفتمش...!
_ توی خوابم دیدم. فک کنم-
تهیونگ پرید وسط حرفم: داره بهت الهام میشه!
جونگکوک گفت: عجب... چیزی راجع به پدر من نفهمیدی؟
_ نه، فقط راجع به انتقام یه چیز هایی دیدم و شنیدم!
+آها!
به صورت نا امید جونگکوک نگاه کردم. حداقل اون میدونست فامیلی پدرش چیه. جئون!
سرم رو انداختم پایین و به دامنم چنگ زدم.
جونگکوک با لحن آرومی گفت: عیب نداره... نگران نباش وقت زیاد داریم!
بهش نگاه کردم. صورت قشنگش مهربون بود و اثری از عصبانیت توش نبود.
لبخندی زدم و گفتم: تمام تلاشم رو میکنم تا درباره ی تو هم چیزی بفهمم!
تهیونگ زل زده بود به ما دو تا که یهو جیمین با لحن کیوتی گفت: آخی چه عاشقانه... مرغ عشقا!
تهیونگ خندش گرفت و هوسوک هم ریسه رفت از خنده.
جونگکوک جدی گفت: شوخی قشنگی نبود جیمین!
۴.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.