راکون کوچولوی مو صورتی p66
درخواستمو توی قسمت ثبت سفارش نوشتم یکم بعد یه عکس واسم ارسال شد «عالیه!»
حواسم نبود و اینو با صدای بلند گفتم زیادی هیجان زده بودم
رفتم سمت دستگاه پرینتر خواستم پرینت بگیرم که دیدم نمیشه دستگاه خراب شده بود اینم شانس من بود دیگه...
صبر کردم تا داداشم و بابام بخوابن بعدم آروم لباسمو پوشیدم و که برم بیرون تاریک بود
نزدیک خونمون یه لوازم تحریر بود که میتونستم ازشون بخوام اینو واسم پرینت بگیرن
خیلی نزدیک بود تقریبا دوتا کوچه پایین تر کیف پولم رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم گوشیم رو هم توی جیبم
کفشامو پوشیدم آروم درو باز کردم و آروم تر هم بستمش برگشتم که داداشمو دیدیم که با یه پاکت پر از تنقلات زل زده بود بهم
داداشم:کجا به سلامتی؟
من:میخوام اینو پرینت بگیرم و گوشیمو از جیبم در آوردم و گواهی جعلی رو نشونش دادم
اتفاقا چون شب بود یکم میترسیدم من:همراهم میای؟
داداشم:اوم آره
باهم پیاده رفتیم به سمت لوازم تحریر کنارش یه کتاب فروشی هم بود که داشت تعطیل میکرد لوازم تحریر هم همینطور
نگاهی به داداشم انداختم میتونستم بفهمم که دلش میخواد بره توی کتاب فروشی علاقه عجیبی به کتاب خوندن داشت برخلاف اون من زیاد اینجوری نبودم
زدم رو شونش که بره توی کتابفروشی و خودمم بدو بدو دویدم تا بتونم قبل از تعطیل شدنش پرینت بگیرم
پرینت گرفتن زیاد وقتمو نگرفت و سریع پول رو پرداختم و خواستم که بیام بیرون اما نگاهی به آنجا انداختم چیز دیگری نمیخواستم؟
دوباره برگشتم داخل،چند تا مداد و خودکار برداشتم پول آنها را هم پرداختم و بیرون رفتم داداشم با کلی کتاب توی پلاستیک منتظرم بود
برگشتیم خونه داداشم از همانجا شروع کرده بود به خواندن کتاب ها هر دوتامون رفتیم توی اتاق هامون من برای خوابیدن و داداشم برای کتاب خواندن
اینجوری نمیشد باید کاری میکردم داداشم عادت بچه گانه ای داشت و هر بار که کتاب چیزی جالبی داشت با صدای بلند ابرازش میکرد.
رفتم دم در اتاقش و درش رو زدم
من:فردا مدرسه داری بگیر بخواب
داداشم:من دانشگاه میرم یادت که نرفته؟کلاس هام رو هم خودم میتونم انتخاب کنم همشون رو برای ساعت نه صبح به بعد برداشتم
من:هعی زندگانی...
برگشتم به اتاقم فردا قراره آدمایی که دوستشون دارم رو دوباره ببینم نباید دیر برسم و سعی کردم بخوابم
***
صبح با ترس از خواب بیدار شده بودم نکنه که دیر برسم! ساعت هنوز پنج صبح بود مدرسه یک ساعت دیگه شروع میشد وقت کافی داشتم
نون تست رو از یخچال در آوردم و گذاشتم توی تستر صبحانه ام را خوردم لباس هایم را پوشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم دروغ نگویم واقعا خوشحال بودم.
حواسم نبود و اینو با صدای بلند گفتم زیادی هیجان زده بودم
رفتم سمت دستگاه پرینتر خواستم پرینت بگیرم که دیدم نمیشه دستگاه خراب شده بود اینم شانس من بود دیگه...
صبر کردم تا داداشم و بابام بخوابن بعدم آروم لباسمو پوشیدم و که برم بیرون تاریک بود
نزدیک خونمون یه لوازم تحریر بود که میتونستم ازشون بخوام اینو واسم پرینت بگیرن
خیلی نزدیک بود تقریبا دوتا کوچه پایین تر کیف پولم رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم گوشیم رو هم توی جیبم
کفشامو پوشیدم آروم درو باز کردم و آروم تر هم بستمش برگشتم که داداشمو دیدیم که با یه پاکت پر از تنقلات زل زده بود بهم
داداشم:کجا به سلامتی؟
من:میخوام اینو پرینت بگیرم و گوشیمو از جیبم در آوردم و گواهی جعلی رو نشونش دادم
اتفاقا چون شب بود یکم میترسیدم من:همراهم میای؟
داداشم:اوم آره
باهم پیاده رفتیم به سمت لوازم تحریر کنارش یه کتاب فروشی هم بود که داشت تعطیل میکرد لوازم تحریر هم همینطور
نگاهی به داداشم انداختم میتونستم بفهمم که دلش میخواد بره توی کتاب فروشی علاقه عجیبی به کتاب خوندن داشت برخلاف اون من زیاد اینجوری نبودم
زدم رو شونش که بره توی کتابفروشی و خودمم بدو بدو دویدم تا بتونم قبل از تعطیل شدنش پرینت بگیرم
پرینت گرفتن زیاد وقتمو نگرفت و سریع پول رو پرداختم و خواستم که بیام بیرون اما نگاهی به آنجا انداختم چیز دیگری نمیخواستم؟
دوباره برگشتم داخل،چند تا مداد و خودکار برداشتم پول آنها را هم پرداختم و بیرون رفتم داداشم با کلی کتاب توی پلاستیک منتظرم بود
برگشتیم خونه داداشم از همانجا شروع کرده بود به خواندن کتاب ها هر دوتامون رفتیم توی اتاق هامون من برای خوابیدن و داداشم برای کتاب خواندن
اینجوری نمیشد باید کاری میکردم داداشم عادت بچه گانه ای داشت و هر بار که کتاب چیزی جالبی داشت با صدای بلند ابرازش میکرد.
رفتم دم در اتاقش و درش رو زدم
من:فردا مدرسه داری بگیر بخواب
داداشم:من دانشگاه میرم یادت که نرفته؟کلاس هام رو هم خودم میتونم انتخاب کنم همشون رو برای ساعت نه صبح به بعد برداشتم
من:هعی زندگانی...
برگشتم به اتاقم فردا قراره آدمایی که دوستشون دارم رو دوباره ببینم نباید دیر برسم و سعی کردم بخوابم
***
صبح با ترس از خواب بیدار شده بودم نکنه که دیر برسم! ساعت هنوز پنج صبح بود مدرسه یک ساعت دیگه شروع میشد وقت کافی داشتم
نون تست رو از یخچال در آوردم و گذاشتم توی تستر صبحانه ام را خوردم لباس هایم را پوشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم دروغ نگویم واقعا خوشحال بودم.
۳.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.