من خودم سرش گریه کردم، یه دو پارتی غمناکه🥲😪
رفتم سر میز شام تهیونگ داشت گریه می کرد و با میا(دختر ا.ت و تهیونگ) حرف می زد و اونم با لحن ناراحت:
(علامت میا× علامت ا.ت+ علامت تهیونگ_)
×بابایی گریه نکن، چیشده؟
تهیونگ دستش رو به سر میا کشید و یه قطره از اشکش از چونش ریخت روی زمین.
_هیچی نیس بابایی.(با بغض)
دیشب دکتر گفت که دیگه من زنده نمی مونم، سرطان دیگه.....دارم میمیرم، این آخرین روزیه که پیش خانوادمم، میگن امشب بخوابم دیگه زنده نیستم،به جز تهیونگ و میا کل فامیل توی هال نشسته بودن، تا منو دیدن سریع بلند شدن.
مادر ته: دخترم...(مکث کرد و چیزی نگفت)
پدر تهیونگ فقط با ناراحتی بهم نگاه کرد، خواهر و برادرش هم ناراحت نشسته بودن و حرف می زدن:
خواهر ته: ا.ت بمیره تهیونگ چی میشه؟!(با گریه)
برادر ته: لینا آروم باش، درست میشه.
یه دفعه زدم به سیم آخر....
+یعنی چی درست میشه؟؟؟؟؟؟!!من دارم میمیرم، خانوادم رو دارم ترک می کنم شما میگید درست میشه؟؟؟؟!!!!امشب بخوابم دیگه بیدار نمی شم، دیگه برگشتی نیس(اشک هاشو سرازیر میشن)
تهیونگ اومد سمتم و بغلم کردم، این محکم ترین بغل تهیونگ بود، صداشو گرفت سرش . بلند بلند گریه کرد، منم دیگه تحمل نکردم و زدم زیر گریه، بعد از ده دقیقه رفتیم سر میز شام من چیزی نخوردم و فقط به میز نگاه کردم، تهیونگ هم چیزی نمی خورد و داشت به میا غذا میداد، کل فامیل همه حتی من و تهیونگ و میا سیاه پوشیده بودیم.
تهیونگ زیر چشمش سیاه شده و لباش خشک شده بود، از وقتی که دکتر گفت امیدی بهم نیس فقط گریه می کنه، اون شب مادرش بهش پیشنهاد داده بود که بره با یه نفر دیگه ازدواج کنه و برای همین تهیونگ اون شب می خواست رگ خودشو بزنه:
(فلش بک اون شب...)
_اگه یه بار دیگه اسم ازدواج بیاد همین الان رگم رو می زنم!!!!!
وسط هال وایستادن بود و تیغ رو تا یه جای دستش برده بود و خون سرازیر شده بود، اشک هاش از چشمش سرازیر شده بودن و فقط صدای هق هق های بود که بعد از حرفش تکرار میشد.
مادر ته: پسرم منو ببخش بابت حرفم(سرش رو میاره پایین)
به من نگاه می کرد، جز سر ببخشید از چهرش چیز دیگه ای نمی شد فهمید، من رفتم پیش میاد و باهاش بازی کردم که میا گفت:
×مامان هفته ی بعد بیا بریم پارک اونجا بازی کنیم.
با حرفش بغض گلوم رو گرفت، اون روز من زنده نبودم، دیگه کسی نبود که برای میا مادری کنه.
(علامت میا× علامت ا.ت+ علامت تهیونگ_)
×بابایی گریه نکن، چیشده؟
تهیونگ دستش رو به سر میا کشید و یه قطره از اشکش از چونش ریخت روی زمین.
_هیچی نیس بابایی.(با بغض)
دیشب دکتر گفت که دیگه من زنده نمی مونم، سرطان دیگه.....دارم میمیرم، این آخرین روزیه که پیش خانوادمم، میگن امشب بخوابم دیگه زنده نیستم،به جز تهیونگ و میا کل فامیل توی هال نشسته بودن، تا منو دیدن سریع بلند شدن.
مادر ته: دخترم...(مکث کرد و چیزی نگفت)
پدر تهیونگ فقط با ناراحتی بهم نگاه کرد، خواهر و برادرش هم ناراحت نشسته بودن و حرف می زدن:
خواهر ته: ا.ت بمیره تهیونگ چی میشه؟!(با گریه)
برادر ته: لینا آروم باش، درست میشه.
یه دفعه زدم به سیم آخر....
+یعنی چی درست میشه؟؟؟؟؟؟!!من دارم میمیرم، خانوادم رو دارم ترک می کنم شما میگید درست میشه؟؟؟؟!!!!امشب بخوابم دیگه بیدار نمی شم، دیگه برگشتی نیس(اشک هاشو سرازیر میشن)
تهیونگ اومد سمتم و بغلم کردم، این محکم ترین بغل تهیونگ بود، صداشو گرفت سرش . بلند بلند گریه کرد، منم دیگه تحمل نکردم و زدم زیر گریه، بعد از ده دقیقه رفتیم سر میز شام من چیزی نخوردم و فقط به میز نگاه کردم، تهیونگ هم چیزی نمی خورد و داشت به میا غذا میداد، کل فامیل همه حتی من و تهیونگ و میا سیاه پوشیده بودیم.
تهیونگ زیر چشمش سیاه شده و لباش خشک شده بود، از وقتی که دکتر گفت امیدی بهم نیس فقط گریه می کنه، اون شب مادرش بهش پیشنهاد داده بود که بره با یه نفر دیگه ازدواج کنه و برای همین تهیونگ اون شب می خواست رگ خودشو بزنه:
(فلش بک اون شب...)
_اگه یه بار دیگه اسم ازدواج بیاد همین الان رگم رو می زنم!!!!!
وسط هال وایستادن بود و تیغ رو تا یه جای دستش برده بود و خون سرازیر شده بود، اشک هاش از چشمش سرازیر شده بودن و فقط صدای هق هق های بود که بعد از حرفش تکرار میشد.
مادر ته: پسرم منو ببخش بابت حرفم(سرش رو میاره پایین)
به من نگاه می کرد، جز سر ببخشید از چهرش چیز دیگه ای نمی شد فهمید، من رفتم پیش میاد و باهاش بازی کردم که میا گفت:
×مامان هفته ی بعد بیا بریم پارک اونجا بازی کنیم.
با حرفش بغض گلوم رو گرفت، اون روز من زنده نبودم، دیگه کسی نبود که برای میا مادری کنه.
۱۰.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.