Vampire and human love Part 14
وارد یه جای سبز شده بودیم،همینطوری داشتم فکر میکردم ک کوک وایساد و سرمو بال اوردم.. اینجا خیلییی قشنگه،یه رودخونه کوچولو با کلی پروانه و گل،یه کلبه چوبی هم اونور بود
ا.ت«اینجا...خیلی قشنگههه
کوک«خرابکاری نکن،من میرم یچیزی درست کنم
ا.ت«هوم
همینطوری داشتم راه میرفتم ک با چیزی ک دیدم جیغ بلندی زدم و پشتش حدود 10 تا جیغ زدم ک کوک اومد،خیلی نگران بود
ا.ت«مارمولککککککککککک
کوک نگاه تاسف باری بهم کرد و مارمولکه رو فراری داد
کوک«واسه این؟ قلبم اومد تو دهنم دختر
ا.ت«تو از گربه میترسی منم از مارمولک
کوک«ماجرای گربه فرق داره
ا.ت«بله بله درسته هرچی شما بگید
کوک«بگذریم..غذا حاضره
وقتی وارد کلبه شدم بوی عود همه جارو پر کرده بود و روی میز ناهارخوری، دوکبوکی،نودل و جاجانگمیون بود
ا.ت«دوکبوکی با نودللل
رفتیم سمتش و شروع به خوردن کردیم... خیلی خوشمزه بود،حتی از غذای رستورانا هم بهتر بود
کوک«خب.. نمیخای بگی صبح چیشد؟
ا.ت«لیا گفته بود 25 نوع غذا براش درست کنن.. خرس گنده:/
کوک«و تو چرا عصبانی شدی؟
ا.ت«عصبانی نشم؟ کاراش بس نیست میخاد آبروی منم ببره.. تازشم.. اینهمه غذا میره کجاش؟ باید میدیدی خدمتکارا چجوری ریخته بودن تو آشپزخونه
کوک«چون دلیلت منطقی بود صحبتی ندارم
چند ساعتی اونجا بودیم و عصر برگشتیم
لیا«عشقم برگشتی؟
و دست کوک رو ناز کرد...اونقدر عصبانی بودم ک خون جلو چشامو گرفت..پرتش کردم اونور و بد نگاهش کردم
ا.ت«به شوهرم دست نزن
دست کوکو گرفتمو بردمش تو اتاق
ا.ت«با این رفتارش عصبانی نشم؟
تک خنده ای کرد،پوفف
ساعت 7 شده بود و گرسنم بود
ا.ت«شام چیه؟
کوک«من خدمتکارم؟
ا.ت«امروز صب مامانت گفت میرن جایی
کوک«خب این ربطی به خوراک ما نداره
ا.ت«میشه خودمون بپزیم؟
کوک«تو بپز، من ناهارو پختم
ا.ت«صحیح..
سر و وضعمو مرتب کردمو رفتم آشپزخونه
ا.ت«غذا داریم؟
خدمتکار«خانم میخواستیم بپزیم
ا.ت«برید استراحت کنید،من میپزم
خدمتکار«نه نه خانم نمیشه
ا.ت«لطفااا
خدمتکار«آخه
لطفا«بای بای..
با کشی ک دور دستم بود موهامو بستم و شروع کردم ب آماده کردن غذاها.. گیمپاپ و کیمچی چطوره؟ شروع کردم ب درست کردن.. وقتی داشتم غذا رو درست میکردم دستم برید و آخ کوچیکی گفتم
کوک«خوبی؟ چیزیت نشد؟
ا.ت«تو از کی اینجایی؟
کوک«الان اومدم..
یه دستمال گذاشتم روش..
ا.ت«خوبم.. ی خراش کوچیکه
ا.ت«یکم دیگه غذاها حاضر میشن،میز رو بچین
بعد چن مین کوک میزو چید و منم غذاهارو گذاشتم.. بوی خیلی خوبی داشتن
ا.ت«اومم..خوشمزه بنظر میاد
کوک«چ خودشیفته... برا لیا درست نکردی؟
ا.ت«بره همون 25 نوع غذاشو بخوره دختره.. ایشش
خنده ی کوتاهی کرد ک خودمم خندم اومد.. خوب راست میگفتم
لیا«به چی میخندین؟
ا.ت«ب تو ربطی داره؟
سکوت رو ارجه دونست😂🤲
ا.ت«اینجا...خیلی قشنگههه
کوک«خرابکاری نکن،من میرم یچیزی درست کنم
ا.ت«هوم
همینطوری داشتم راه میرفتم ک با چیزی ک دیدم جیغ بلندی زدم و پشتش حدود 10 تا جیغ زدم ک کوک اومد،خیلی نگران بود
ا.ت«مارمولککککککککککک
کوک نگاه تاسف باری بهم کرد و مارمولکه رو فراری داد
کوک«واسه این؟ قلبم اومد تو دهنم دختر
ا.ت«تو از گربه میترسی منم از مارمولک
کوک«ماجرای گربه فرق داره
ا.ت«بله بله درسته هرچی شما بگید
کوک«بگذریم..غذا حاضره
وقتی وارد کلبه شدم بوی عود همه جارو پر کرده بود و روی میز ناهارخوری، دوکبوکی،نودل و جاجانگمیون بود
ا.ت«دوکبوکی با نودللل
رفتیم سمتش و شروع به خوردن کردیم... خیلی خوشمزه بود،حتی از غذای رستورانا هم بهتر بود
کوک«خب.. نمیخای بگی صبح چیشد؟
ا.ت«لیا گفته بود 25 نوع غذا براش درست کنن.. خرس گنده:/
کوک«و تو چرا عصبانی شدی؟
ا.ت«عصبانی نشم؟ کاراش بس نیست میخاد آبروی منم ببره.. تازشم.. اینهمه غذا میره کجاش؟ باید میدیدی خدمتکارا چجوری ریخته بودن تو آشپزخونه
کوک«چون دلیلت منطقی بود صحبتی ندارم
چند ساعتی اونجا بودیم و عصر برگشتیم
لیا«عشقم برگشتی؟
و دست کوک رو ناز کرد...اونقدر عصبانی بودم ک خون جلو چشامو گرفت..پرتش کردم اونور و بد نگاهش کردم
ا.ت«به شوهرم دست نزن
دست کوکو گرفتمو بردمش تو اتاق
ا.ت«با این رفتارش عصبانی نشم؟
تک خنده ای کرد،پوفف
ساعت 7 شده بود و گرسنم بود
ا.ت«شام چیه؟
کوک«من خدمتکارم؟
ا.ت«امروز صب مامانت گفت میرن جایی
کوک«خب این ربطی به خوراک ما نداره
ا.ت«میشه خودمون بپزیم؟
کوک«تو بپز، من ناهارو پختم
ا.ت«صحیح..
سر و وضعمو مرتب کردمو رفتم آشپزخونه
ا.ت«غذا داریم؟
خدمتکار«خانم میخواستیم بپزیم
ا.ت«برید استراحت کنید،من میپزم
خدمتکار«نه نه خانم نمیشه
ا.ت«لطفااا
خدمتکار«آخه
لطفا«بای بای..
با کشی ک دور دستم بود موهامو بستم و شروع کردم ب آماده کردن غذاها.. گیمپاپ و کیمچی چطوره؟ شروع کردم ب درست کردن.. وقتی داشتم غذا رو درست میکردم دستم برید و آخ کوچیکی گفتم
کوک«خوبی؟ چیزیت نشد؟
ا.ت«تو از کی اینجایی؟
کوک«الان اومدم..
یه دستمال گذاشتم روش..
ا.ت«خوبم.. ی خراش کوچیکه
ا.ت«یکم دیگه غذاها حاضر میشن،میز رو بچین
بعد چن مین کوک میزو چید و منم غذاهارو گذاشتم.. بوی خیلی خوبی داشتن
ا.ت«اومم..خوشمزه بنظر میاد
کوک«چ خودشیفته... برا لیا درست نکردی؟
ا.ت«بره همون 25 نوع غذاشو بخوره دختره.. ایشش
خنده ی کوتاهی کرد ک خودمم خندم اومد.. خوب راست میگفتم
لیا«به چی میخندین؟
ا.ت«ب تو ربطی داره؟
سکوت رو ارجه دونست😂🤲
۱۲.۰k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.