p 2
کنارتم :
که یهو زد زیر گریه ایملیا زد زیر گریه ....
ساعت ۰۰:۰۳ بود که تهیونگ هنوز نخوابیده بود
اره اون به ایملیا فکر میکرد خواب و خوراک داره ؟کجا الان داره میره؟ دوست پسر
پیدا میکنه ؟ خوشبخت میشه .؟ مریض نمیشه ؟
( این علامت یعنی تودلش داره
حرف میزنه &)
&ایملیا راست میگفت :من بهش نیاز پیدا میکنم ای کاش بچش رو ازش نمیگرفتم اون خیلی دوست داشت مادر شه &
(بعد از سه سال همچی تموم شد ایملیا
پرستار بچه ها شد تا
دلتنگی خودش رو برطرف کنه فیلیکس
بزرگ شد و سه سالش شده بود ولی حرف نمی تونست خوب بزنه چون بچس😌 کیم تهیونگ خان هم که همیشه در حال پرستار عوض کردن بود و به خودش لعنت میفرست که چرا ایملیا رفت )
.
..
.
ایملیا ویو:
صبح با آلارم گوشیم پاشدم
....و رفتم کارام رو کردم به چیکو ( اسم سگم من😁) سگم غذا
دادم خودمم صبحانه ام رو خورد
و رفتم کمپانیم از وقتی که تهیونگ ولم کرده یه دختر قوی شدم اون ارزوی مادر شدن رو ازم گرفت فکر نمیکنم به تاوان بمونه😎 رفتم به کمپانیم
در کمپانیه من که به نام کمپانی الفا بت هست هست بیشتر کارای مافیایی
انجام میشه مثلا اگه یک نفر ر بکشن ما اون رو میکشیم این مافیا ها که به پروانه سیاه معروف هستن برای من کار میکنن و این گروه منه داشتم میگفیتم رفتم
به کمانی خودم و رفتم نششتم تو اتاق خودم
.
.
.
منشی: تق تق تق
ایملیا: بیا تو
منشی : خانم امروز پرستار یکی هستید
ایملیا: خوبه کیه اون 😃😃
منشی: خوب یه پسر بچه ۳ ساله هست بنام فیلیکس
ایملیا: &وقتی گفت فیلیکس
انگار جوری شده بودم که یه پارچ اب روم ریختن
الان باید پرستاریه پسرم رو میکردم ؟ عیب نداره امیدم رو از دست نمیدم بعد تازه میتونم بچم رو هم بگیرن پسر قشنگم 🥺🌙&
ایملیا : اوکیه ادرس رو بده
منشی: بله .... بفرمایید داخل ایپدتون هست ( درسته؟)
ایملیا: اوکی کا ( برو)
《منشی تعظیمی کرد و رفت 》
{ ساعت ۱ }
___________________________________
ایملیا ویو: ساعت یک شده بود سریع کارامو کردم و به خانه ی تهیونگ رفتم نیاز به ادرس نبود خودم بلد بودم رسیدم و زنگ رو زدم راستی بگم که من ماسک گذاشته بودم تا ته ته منو نشناسه
.
.
.
ایملیا: زینگگگگ زینگگگگگ
اجوما: بله؟
ایملیا: پرستار بچه هستم
اجوما : بله بفرمایید
.
.
.
ایملیا: سلام
اجوما: سلاممم عا ایملیا خودتی
ایملیا: هیشششششششش
اجوما : خودتی ( اروم)
ایملیا : اوهوم
اجوما: الهی من دورت بگردم خوشگلم( بغل)
اجوما: برو بالا تهیونگ اون بالا عه
ایملیا رفت و به دیوار نگاه کرد و با خودش گفت که انگار عکس عروسیشونو بزرگ تر زده بوود ......
.
.
بعدی بزارم ؟
که یهو زد زیر گریه ایملیا زد زیر گریه ....
ساعت ۰۰:۰۳ بود که تهیونگ هنوز نخوابیده بود
اره اون به ایملیا فکر میکرد خواب و خوراک داره ؟کجا الان داره میره؟ دوست پسر
پیدا میکنه ؟ خوشبخت میشه .؟ مریض نمیشه ؟
( این علامت یعنی تودلش داره
حرف میزنه &)
&ایملیا راست میگفت :من بهش نیاز پیدا میکنم ای کاش بچش رو ازش نمیگرفتم اون خیلی دوست داشت مادر شه &
(بعد از سه سال همچی تموم شد ایملیا
پرستار بچه ها شد تا
دلتنگی خودش رو برطرف کنه فیلیکس
بزرگ شد و سه سالش شده بود ولی حرف نمی تونست خوب بزنه چون بچس😌 کیم تهیونگ خان هم که همیشه در حال پرستار عوض کردن بود و به خودش لعنت میفرست که چرا ایملیا رفت )
.
..
.
ایملیا ویو:
صبح با آلارم گوشیم پاشدم
....و رفتم کارام رو کردم به چیکو ( اسم سگم من😁) سگم غذا
دادم خودمم صبحانه ام رو خورد
و رفتم کمپانیم از وقتی که تهیونگ ولم کرده یه دختر قوی شدم اون ارزوی مادر شدن رو ازم گرفت فکر نمیکنم به تاوان بمونه😎 رفتم به کمپانیم
در کمپانیه من که به نام کمپانی الفا بت هست هست بیشتر کارای مافیایی
انجام میشه مثلا اگه یک نفر ر بکشن ما اون رو میکشیم این مافیا ها که به پروانه سیاه معروف هستن برای من کار میکنن و این گروه منه داشتم میگفیتم رفتم
به کمانی خودم و رفتم نششتم تو اتاق خودم
.
.
.
منشی: تق تق تق
ایملیا: بیا تو
منشی : خانم امروز پرستار یکی هستید
ایملیا: خوبه کیه اون 😃😃
منشی: خوب یه پسر بچه ۳ ساله هست بنام فیلیکس
ایملیا: &وقتی گفت فیلیکس
انگار جوری شده بودم که یه پارچ اب روم ریختن
الان باید پرستاریه پسرم رو میکردم ؟ عیب نداره امیدم رو از دست نمیدم بعد تازه میتونم بچم رو هم بگیرن پسر قشنگم 🥺🌙&
ایملیا : اوکیه ادرس رو بده
منشی: بله .... بفرمایید داخل ایپدتون هست ( درسته؟)
ایملیا: اوکی کا ( برو)
《منشی تعظیمی کرد و رفت 》
{ ساعت ۱ }
___________________________________
ایملیا ویو: ساعت یک شده بود سریع کارامو کردم و به خانه ی تهیونگ رفتم نیاز به ادرس نبود خودم بلد بودم رسیدم و زنگ رو زدم راستی بگم که من ماسک گذاشته بودم تا ته ته منو نشناسه
.
.
.
ایملیا: زینگگگگ زینگگگگگ
اجوما: بله؟
ایملیا: پرستار بچه هستم
اجوما : بله بفرمایید
.
.
.
ایملیا: سلام
اجوما: سلاممم عا ایملیا خودتی
ایملیا: هیشششششششش
اجوما : خودتی ( اروم)
ایملیا : اوهوم
اجوما: الهی من دورت بگردم خوشگلم( بغل)
اجوما: برو بالا تهیونگ اون بالا عه
ایملیا رفت و به دیوار نگاه کرد و با خودش گفت که انگار عکس عروسیشونو بزرگ تر زده بوود ......
.
.
بعدی بزارم ؟
۶.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.