گس لایتر/ ادامه پارت ۷۱
جونگکوک: برای چی؟
-چون نمیدونم کارات چجوری پیش میره... اوضاع خوبه؟
جونگکوک: نمیدونم...
چون هنوز جوابی نگرفتیم
-یعنی صحبت کردین؟
جونگکوک: آره
-کی برمیگردی؟ دلم برات خیلی تنگ شده
جونگکوک: دقیقا نمیدونم... باید دید بورام کی میتونه بلیط بگیره
-وقتی میخواستی برگردی بهم خبر بده
جونگکوک: باشه
-مراقب خودت باش
جونگکوک: توام همینطور... فعلا...
شب...
از زبان بورام:
به تعداد پنج نفر بلیط گرفتم... وسایلمونم جمع کردیم... قبل پرواز رفتم اتاق جونگکوک...
وسایلش جمع بود و بعدش گوشیشو برداشت... کنارش نشسته بودم... برای همین دیدم که وارد شماره ی بایول شد... وقتی داشت تایپ میکرد دیدم که داشت میگفت چه ساعتی پرواز داریم... قبل اینکه ارسالش کنه گوشیو ازش گرفتم... با اخمی برگشت و گفت: چیکار میکنی؟
بورام: بهش نگو کی میرسیم
جونگکوک: چرا؟
بورام: مگه نگفتی بایول این چن روز خونه ی ایم داجونگه؟
جونگکوک: خب؟
بورام: بهش نگو کی میرسیم... منو ببر خونتون تا بایول نیست...
جونگکوک بیشتر ابروهاشو تو هم کشید و گفت: برای چی ببرمت؟...
از زبان جونگکوک:
بورام لبخندی شهوت آمیز زد و گفت: خب... راستش خیلی نسبت به خونتون کنجکاوم... دلم میخواد بببینم با بایول توی چه خونه ای میمونین... توی چه هوایی با تو نفس میکشه... و حتی دوس دارم بدونم اتاق خوابتون چه عطری داره... بوی عطرای تلخ تورو میده؟ یا حتی اون عطری که بایول همیشه استفاده میکنه چیه... و خیلی چیزای دیگه که میخوام ببینم... منو میبری؟
جونگکوک: نه
بورام: اوففف... چرا؟
جونگکوک: چون زیادی داری خیالبافی میکنی
بورام: خواهش میکنم... فقط یه کنجکاوی سادس...
اصرار زیادی داشت... هرچقد بهش بی اعتنایی میکردم و جواب نمیدادم دست بردار نبود...
از زبان بورام:
جونگکوک بطرز عجیبی خونسرد بود... هرچقد اصرار میکردم حتی یه کلمه هم نمیگفت... چهرشم خنثی بود... انگار نه انگار که دارم باهاش صحبت میکنم... ولی بلاخره نگام کرد و فقط گفت: اکی...
به فرودگاه رفتیم... سوار هواپیما شدیم به مقصد سئول...
-چون نمیدونم کارات چجوری پیش میره... اوضاع خوبه؟
جونگکوک: نمیدونم...
چون هنوز جوابی نگرفتیم
-یعنی صحبت کردین؟
جونگکوک: آره
-کی برمیگردی؟ دلم برات خیلی تنگ شده
جونگکوک: دقیقا نمیدونم... باید دید بورام کی میتونه بلیط بگیره
-وقتی میخواستی برگردی بهم خبر بده
جونگکوک: باشه
-مراقب خودت باش
جونگکوک: توام همینطور... فعلا...
شب...
از زبان بورام:
به تعداد پنج نفر بلیط گرفتم... وسایلمونم جمع کردیم... قبل پرواز رفتم اتاق جونگکوک...
وسایلش جمع بود و بعدش گوشیشو برداشت... کنارش نشسته بودم... برای همین دیدم که وارد شماره ی بایول شد... وقتی داشت تایپ میکرد دیدم که داشت میگفت چه ساعتی پرواز داریم... قبل اینکه ارسالش کنه گوشیو ازش گرفتم... با اخمی برگشت و گفت: چیکار میکنی؟
بورام: بهش نگو کی میرسیم
جونگکوک: چرا؟
بورام: مگه نگفتی بایول این چن روز خونه ی ایم داجونگه؟
جونگکوک: خب؟
بورام: بهش نگو کی میرسیم... منو ببر خونتون تا بایول نیست...
جونگکوک بیشتر ابروهاشو تو هم کشید و گفت: برای چی ببرمت؟...
از زبان جونگکوک:
بورام لبخندی شهوت آمیز زد و گفت: خب... راستش خیلی نسبت به خونتون کنجکاوم... دلم میخواد بببینم با بایول توی چه خونه ای میمونین... توی چه هوایی با تو نفس میکشه... و حتی دوس دارم بدونم اتاق خوابتون چه عطری داره... بوی عطرای تلخ تورو میده؟ یا حتی اون عطری که بایول همیشه استفاده میکنه چیه... و خیلی چیزای دیگه که میخوام ببینم... منو میبری؟
جونگکوک: نه
بورام: اوففف... چرا؟
جونگکوک: چون زیادی داری خیالبافی میکنی
بورام: خواهش میکنم... فقط یه کنجکاوی سادس...
اصرار زیادی داشت... هرچقد بهش بی اعتنایی میکردم و جواب نمیدادم دست بردار نبود...
از زبان بورام:
جونگکوک بطرز عجیبی خونسرد بود... هرچقد اصرار میکردم حتی یه کلمه هم نمیگفت... چهرشم خنثی بود... انگار نه انگار که دارم باهاش صحبت میکنم... ولی بلاخره نگام کرد و فقط گفت: اکی...
به فرودگاه رفتیم... سوار هواپیما شدیم به مقصد سئول...
۱۸.۷k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.