My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁴⁸
جاناتان « پرنسس این باند...تک خواهر دستیار مین اعظم...و طبق شایعه ها عشق مین بزرگ!
راوی « همه با نگرانی به چهره ترسیده هایون نگاه کردند...
یونگی « عوضی...اون هیچ کارس! ولش کن!
جاناتان « عا عا عا...درست میگی..این هیچ کارس ولی *اشاره به هوسوک...* این همه کارس! دختره رو ولش کنین...
با این حرف همگی هایون رو ول کردند و تفنگ یکی از نگهبانا به سمت هوسوک نشانه گرفتند..
جاناتان « قدم از قدم بردارین بنگ!
یونگی « طرف تو منم با دوستام چیکار داری ها؟!
میلا « داداش...مسخره بازی رو بذار کنار...دیوونه شدیی؟!
جاناتان « خواهری من...مجبور نیستی به عنوان زیر دست اینا باشی ک پدرمون رو گرفتند
میلا « جانی...خواهش میکنم بیخیال 😭
جاناتان « حوصلم سر رفت دیگه! کار اینو فعلا تموم کنین تا عبرتی برای بقیشون بشه
هوسوک « نگهبانه ماشه رو کشید و دستشو گرفت...چشمامو بستم...خب قطعا این آخرش بود...
راوی « تیر زده شد اما هوسوک دردی رو احساس نمیکرد...همگی بهت زده شده بودند...هوسوک چشماشو باز کرد و با جسم کوچیکی که بغلش کرده بود رو برو شد...هایون سرش رو بالا آورد و با دهن خونی بهش نگاه کرد...جیهوپ با تعجبو بهت و نگرانی به هایون رنگ پریده نگاه کرد...دستشو به کمرش رسوند و با حجم خون رو دستاش مواجه شد...مدتی نگذشته بود که صدای آژیر پلیس توی فضا اکوشد.....جاناتانو افرادش هول کرده به قصد فرار متفرق شدند...
هایون لبخند بیجونی زد و آروم زمزمه کرد
هایون « ب..ببخشید...ب..بغلت کردم..مج..مجبور شدم...و توی بغل جیهوپ بیهوش شد و افتاد....
یونگی « وقتی میخواست تیر رو به هوسوک شلیک کنه نفسم بریده بریده شده بود خواستم جلوشو بگیرم که با دیدن تیر خوردن هایون بجاش پاهام سست شد...چشمام میلرزید...صدای آژیر پلیس رو میشندیم...اما چه فایده وقتی هایون...میشد از رنگ پریده جیهوپ و دستای لرزونش حال بدشو فهمید.
هوسوک « انتظار داشتم درد بدی رو حس کنم ولی...ولی وقتی چشمام رو باز کردمو اون صحنه هارو دیدم...ها..هایون! وقتی بیهوش شد نمیدونم چرا...حس کردم قلبم از کار افتاد...هایون...هایونی چشمات رو باز کن...احمققق...هققق چرا اینکارو کردی هایون...بیدار نشی بازم هقق بت سیلی میزنم...
راوی « همه با نگرانی به چهره ترسیده هایون نگاه کردند...
یونگی « عوضی...اون هیچ کارس! ولش کن!
جاناتان « عا عا عا...درست میگی..این هیچ کارس ولی *اشاره به هوسوک...* این همه کارس! دختره رو ولش کنین...
با این حرف همگی هایون رو ول کردند و تفنگ یکی از نگهبانا به سمت هوسوک نشانه گرفتند..
جاناتان « قدم از قدم بردارین بنگ!
یونگی « طرف تو منم با دوستام چیکار داری ها؟!
میلا « داداش...مسخره بازی رو بذار کنار...دیوونه شدیی؟!
جاناتان « خواهری من...مجبور نیستی به عنوان زیر دست اینا باشی ک پدرمون رو گرفتند
میلا « جانی...خواهش میکنم بیخیال 😭
جاناتان « حوصلم سر رفت دیگه! کار اینو فعلا تموم کنین تا عبرتی برای بقیشون بشه
هوسوک « نگهبانه ماشه رو کشید و دستشو گرفت...چشمامو بستم...خب قطعا این آخرش بود...
راوی « تیر زده شد اما هوسوک دردی رو احساس نمیکرد...همگی بهت زده شده بودند...هوسوک چشماشو باز کرد و با جسم کوچیکی که بغلش کرده بود رو برو شد...هایون سرش رو بالا آورد و با دهن خونی بهش نگاه کرد...جیهوپ با تعجبو بهت و نگرانی به هایون رنگ پریده نگاه کرد...دستشو به کمرش رسوند و با حجم خون رو دستاش مواجه شد...مدتی نگذشته بود که صدای آژیر پلیس توی فضا اکوشد.....جاناتانو افرادش هول کرده به قصد فرار متفرق شدند...
هایون لبخند بیجونی زد و آروم زمزمه کرد
هایون « ب..ببخشید...ب..بغلت کردم..مج..مجبور شدم...و توی بغل جیهوپ بیهوش شد و افتاد....
یونگی « وقتی میخواست تیر رو به هوسوک شلیک کنه نفسم بریده بریده شده بود خواستم جلوشو بگیرم که با دیدن تیر خوردن هایون بجاش پاهام سست شد...چشمام میلرزید...صدای آژیر پلیس رو میشندیم...اما چه فایده وقتی هایون...میشد از رنگ پریده جیهوپ و دستای لرزونش حال بدشو فهمید.
هوسوک « انتظار داشتم درد بدی رو حس کنم ولی...ولی وقتی چشمام رو باز کردمو اون صحنه هارو دیدم...ها..هایون! وقتی بیهوش شد نمیدونم چرا...حس کردم قلبم از کار افتاد...هایون...هایونی چشمات رو باز کن...احمققق...هققق چرا اینکارو کردی هایون...بیدار نشی بازم هقق بت سیلی میزنم...
۱۱۴.۰k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.