*پارت بیست و یکم*
بالاخره به رودخونه می رسم.می نشینم و به قرص ماه داخل رودخونه نگاه می
کنم...
تصمیمم رو گرفتم...می خوام از تهیونگ جدا بشم تا هم اون اذیت نشه و هم
من آزاد بشم.وارد اقامتگاه تاریکمون میشم.وارد اتاقم میشم که می بینم
تهیونگ اونجا خوابیده!سرم رو می خارونم...می خوام برم که ناگهان....
خارونم...آخه تهیونگ چرا اینجا خوابیده؟؟لباس خوابم رو از کمد کنار بسترم برمی دارم...می خوام
برم که تهیونگ صدام می کنه....
-ا.ت....
برمی گردم و متعجب نگاش می کنم...
+هوم؟کاری باهام داری؟؟؟
-میشه یکم باهم صحبت کنیم...؟راجب همین موضوع پیش اومده....
+من خوابم میاد...فردا صحبت می کنیم!
تهیونگ بلند میشه و می شینه...
-ا.ت...میشه کنارم بخوابی؟؟؟؟
با تعجب بیشتری نگاش می کنم...اصلا انتظار همچین حرفی رو
نداشتم!
+چی؟؟؟؟؟؟؟؟
میشه پیشم بخوابی؟؟؟
+عامممم......
نمی دونم باید چی کار کنم.من قراره ازش جدا بشم پس چه معنایی داره که کنارش بخوابم؟؟از یه طرف هم حس عجیبی دارم که دلم میخواد توی آغوشش باشم...این حس مسخره...دقیقا بر خلاف تصمیم منه!با اکراه قبول می کنم.میرم لباسام رو عوض می کنم و پشت به
تهیونگ دراز می کشم...ناگهان دستاش دور شکمم حلقه میشه و منو به
خودش می چسبونه...نفسم حبس میشه...ترس وجودمو فرا
گرفته...
+چ...چی کار مـ...
-تصمیمت چیه؟
آب دهنمو قورت میدم...
+تصمیمِ...چی؟
-خودت می دونی!
+من...می خوام...
ناگهان نفس های داغ تهیونگ رو روی گردنم حس می کنم...مورمورم
میشه!تهیونگ لاله ی گوشم رو می بوسه که نفسم رو حبس می
کنم!زمزمه وار میگه:
-من دوستت دارم ا.ت!چه بری یا بمونی من عاشقتم!
از این حرفش بیشتر شوکه میشم و توی خودم جمع میشم...تهیونگ صورتش رو توی موهام فرو می بره و آروم می بوسه که کلافه میشم و دستاشو از روی شکمم باز می کنم!
+یااا!!!اینا چه کاریه؟؟؟چرا داری این کارارو انجام میدی؟؟؟
می شینم و درحالیکه کلافه م و نفس نفس می زنم به تهیونگ نگاه می
کنم...اونم می شینه و از دور نگام می کنه...لعنت به اون چشماش که
هروقت نگاشون می کنم قلبم بدجور تپشش میره بالا!همون طور که توی چشمام زل زده نزدیکم میشه که شوکه تر از قبل عقب عقب میرم که به دیوار می رسم.تهیونگ نزدیک و نزدیک تر میشه...با بُهت نگاش می کنم...صورتشو نزدیک صورتم می کنه...
-ا.ت...من...دوستت دارم!لطفا ترکم نکن!!!
تپش قلبم به شدت میره بالا...!!ناگهان با حس چیز نرمی روی لبم به روبه روم نگاه می کنم که با چشمای بسته ش روبه رو میشم...
ناخوداگاه چشمام بسته میشن...تهیونگ دستشو پشت کمرم می بره و دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و به بوسۀ نرم و مهربونش ادامه میده!از لبم
جدا میشه و نگاه هامون بهم گره می خوره...
شرایط:
Like:35
Comment:10
کنم...
تصمیمم رو گرفتم...می خوام از تهیونگ جدا بشم تا هم اون اذیت نشه و هم
من آزاد بشم.وارد اقامتگاه تاریکمون میشم.وارد اتاقم میشم که می بینم
تهیونگ اونجا خوابیده!سرم رو می خارونم...می خوام برم که ناگهان....
خارونم...آخه تهیونگ چرا اینجا خوابیده؟؟لباس خوابم رو از کمد کنار بسترم برمی دارم...می خوام
برم که تهیونگ صدام می کنه....
-ا.ت....
برمی گردم و متعجب نگاش می کنم...
+هوم؟کاری باهام داری؟؟؟
-میشه یکم باهم صحبت کنیم...؟راجب همین موضوع پیش اومده....
+من خوابم میاد...فردا صحبت می کنیم!
تهیونگ بلند میشه و می شینه...
-ا.ت...میشه کنارم بخوابی؟؟؟؟
با تعجب بیشتری نگاش می کنم...اصلا انتظار همچین حرفی رو
نداشتم!
+چی؟؟؟؟؟؟؟؟
میشه پیشم بخوابی؟؟؟
+عامممم......
نمی دونم باید چی کار کنم.من قراره ازش جدا بشم پس چه معنایی داره که کنارش بخوابم؟؟از یه طرف هم حس عجیبی دارم که دلم میخواد توی آغوشش باشم...این حس مسخره...دقیقا بر خلاف تصمیم منه!با اکراه قبول می کنم.میرم لباسام رو عوض می کنم و پشت به
تهیونگ دراز می کشم...ناگهان دستاش دور شکمم حلقه میشه و منو به
خودش می چسبونه...نفسم حبس میشه...ترس وجودمو فرا
گرفته...
+چ...چی کار مـ...
-تصمیمت چیه؟
آب دهنمو قورت میدم...
+تصمیمِ...چی؟
-خودت می دونی!
+من...می خوام...
ناگهان نفس های داغ تهیونگ رو روی گردنم حس می کنم...مورمورم
میشه!تهیونگ لاله ی گوشم رو می بوسه که نفسم رو حبس می
کنم!زمزمه وار میگه:
-من دوستت دارم ا.ت!چه بری یا بمونی من عاشقتم!
از این حرفش بیشتر شوکه میشم و توی خودم جمع میشم...تهیونگ صورتش رو توی موهام فرو می بره و آروم می بوسه که کلافه میشم و دستاشو از روی شکمم باز می کنم!
+یااا!!!اینا چه کاریه؟؟؟چرا داری این کارارو انجام میدی؟؟؟
می شینم و درحالیکه کلافه م و نفس نفس می زنم به تهیونگ نگاه می
کنم...اونم می شینه و از دور نگام می کنه...لعنت به اون چشماش که
هروقت نگاشون می کنم قلبم بدجور تپشش میره بالا!همون طور که توی چشمام زل زده نزدیکم میشه که شوکه تر از قبل عقب عقب میرم که به دیوار می رسم.تهیونگ نزدیک و نزدیک تر میشه...با بُهت نگاش می کنم...صورتشو نزدیک صورتم می کنه...
-ا.ت...من...دوستت دارم!لطفا ترکم نکن!!!
تپش قلبم به شدت میره بالا...!!ناگهان با حس چیز نرمی روی لبم به روبه روم نگاه می کنم که با چشمای بسته ش روبه رو میشم...
ناخوداگاه چشمام بسته میشن...تهیونگ دستشو پشت کمرم می بره و دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و به بوسۀ نرم و مهربونش ادامه میده!از لبم
جدا میشه و نگاه هامون بهم گره می خوره...
شرایط:
Like:35
Comment:10
۶۹.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.