《 پوزخند 》پارت 10
ویو ات :
برم حاضر شم ؟ اگه مجبورش کنم برام لباس میخره ؟
کوک : کری ؟ میگم بر حاضر شو ( کمی داد )
ات : باشه ( آروم با حرص )
رفتم بیرون به سمت اتاقم . چی بپوشم ؟
یافتم . یو لباس زرد کیوت پوشیدم . یک میکاپ خیلی ساده کردم و تامام .
رفتم پایین که جونگ کوک رو با کت و شلوار دیدم . خیلی هات شده بود . نه چی داری میگی تو دختر هیسسسس .
کوک : چیه جذاب شدم نه ؟ ( پوزخند )
ات : از خود راضی ( چرخوندن چشم )
رفتیم بیرون و سوال ون مشکیش شدیم . جونگ کوک کنارم نشسته بود و با موبایلش ور میرفت . دامن پوشیده بودم که یهو ( فرض کنید به جای شلوار دامن پوشیده ) دستی رو روی رونم حس کردم . دست جونگ کوک بود . میخواستم چیزی بگم که
کوک : کوچکترین حرفی بزنی بد میبینی
خفه شدم . دیگه جرعت نداشتم حرفی بزنم . دستش رو همینجوری میمالید و بالا تر میبرد و منم خیلی شدید مضطرب شده بودم و عرق کرده بودم . پرسیدم
ات : چقدر دیگه راهه ؟ ( بغض )
کوک : نیم ساعت ( پوزخند )
لرز بدنم رو گرفته بود . نیم ساعت ؟ باید نیم ساعت مثل سنگ یک گوشه عرق بریزم ؟ دستش بالاتر میومد که به بد جایی رسید . تمام زورمو جمع کردم و زدم روی دستش . بهم نگاهی انداخت و به کارش ادامه داد . چی ؟ نمیخواد بس کنه ؟
چند دقیقه گذشت. کم کم به دستش عادت کردم .
آقای پارک : رسیدیم ارباب ....
برم حاضر شم ؟ اگه مجبورش کنم برام لباس میخره ؟
کوک : کری ؟ میگم بر حاضر شو ( کمی داد )
ات : باشه ( آروم با حرص )
رفتم بیرون به سمت اتاقم . چی بپوشم ؟
یافتم . یو لباس زرد کیوت پوشیدم . یک میکاپ خیلی ساده کردم و تامام .
رفتم پایین که جونگ کوک رو با کت و شلوار دیدم . خیلی هات شده بود . نه چی داری میگی تو دختر هیسسسس .
کوک : چیه جذاب شدم نه ؟ ( پوزخند )
ات : از خود راضی ( چرخوندن چشم )
رفتیم بیرون و سوال ون مشکیش شدیم . جونگ کوک کنارم نشسته بود و با موبایلش ور میرفت . دامن پوشیده بودم که یهو ( فرض کنید به جای شلوار دامن پوشیده ) دستی رو روی رونم حس کردم . دست جونگ کوک بود . میخواستم چیزی بگم که
کوک : کوچکترین حرفی بزنی بد میبینی
خفه شدم . دیگه جرعت نداشتم حرفی بزنم . دستش رو همینجوری میمالید و بالا تر میبرد و منم خیلی شدید مضطرب شده بودم و عرق کرده بودم . پرسیدم
ات : چقدر دیگه راهه ؟ ( بغض )
کوک : نیم ساعت ( پوزخند )
لرز بدنم رو گرفته بود . نیم ساعت ؟ باید نیم ساعت مثل سنگ یک گوشه عرق بریزم ؟ دستش بالاتر میومد که به بد جایی رسید . تمام زورمو جمع کردم و زدم روی دستش . بهم نگاهی انداخت و به کارش ادامه داد . چی ؟ نمیخواد بس کنه ؟
چند دقیقه گذشت. کم کم به دستش عادت کردم .
آقای پارک : رسیدیم ارباب ....
۱۱.۷k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.