part 1
«قضاوت نکن» "don't judge"
_________________________.
«الستور»
یه روز خیلی خیلی عادی و تقریبا حوصله سر بر دیگه توی هتله.
طبق معمول رو کاناپه نشستم و سرم تو کتابه.
ولی دقیق نمیتونم تمرکز کنم چون ذهنم خیلی درگیره.
از اون ورم چارلی همش غر بیجا میزنه.
مجبورم ساکت بمونم و تحملش کنم چون اگه حرف بزنم بعضیا میخورنم «اشاره به لوسیفر»
نیفتی میاد جفتم میشینه*
نیفتی: الستور الستور الستور الستوررر
- بله؟
نیفتی: داری چیکار میکنی؟
این جمله نیفتی واقعا رو مخه،واقعا نمیتونه ببینه سرم کتابه؟
- مشخصه
نیفتی: باشه
پا میشه و میره مخ هاسکو بخوره*
واقعا عجیبه انگاری امروز اصن رو روال نیستم.
هی خودتو جمع کن الستور هرچیم که باشه نمیتونی بخاطر یه روز ابروتو به ف*ک بدی.
پا میشم و کتابو میزارم رو عسلی.
لوسیفر نگاهای عجیب غریب میکنه انگار جرم کردم. مسخرس!
از پله ها میرم بالا، تفم تو شانس
آنجل یه گوشه پله وایساده.
اصلا حوصله اون شوخیای بی هدفشو ندارم
بی توجه رد میشم.
زیر چشمی نگاه میکنه.
خیلی دوست دارم بپرم بش ولی نه بیخیالش.
خب رسیدم به طبقه دوم.
انگار هیچ هدفی برای انجام هیچ کاری ندارم.
حس مزخرفیه.
فقط تو راه روی طبقه دوم قدم میزنم.
اینقدر ساکته که فقط صدای کفشام وقتی راه میرم به گوش میرسه.
به پایین نگاه میکنم،چند دقیقه بعد وایمیستم.
سرمو میگیرم بالا و از خودم میپرسم
-چیشد که به اینجا رسیدی؟
سکوت میکنم.
ذهنم بیشتر درگیر میشه.
انگاری بدون اینکه خودم بفهمم دارم همه چیو مرور میکنم.
-چرا امروز اینطوری شدم؟چم شده؟
یکم عصبی میشم.
پامو میکوبم به زمین،لعنت!
هم عصبیم هم حرص میخورم.
و دلیل هیچکدوم از اینا رو هم نمیدونم!
دوباره شروع میکنم به قدم زدن و از پله ها میرم بالا.
طبقه سوم.
میرم تو بالکن و دستامو میزارم رو نرده.
به مردم جهنم که دارن تو آتیش گناه میسوزن نگاه میکنم.
- شاید بهتره بپرسم،چیشد که همه ما به اینجا رسیدیم؟
آره این جمله منطقی تره.
ولی حس میکنم کلا داستان من با اونا متفاوته.
من به یه دلیل دیگه اومدم اینجا و اونا همه به یه دلیل...
هی بسه.
بیشتر تر از این ذهنمو درگیر نمیکنم به اندازه کافی درگیر هست.
مکث میکنم*
ولی شاید فرصت خوبی باشه که برای اولین بار دنبال جواب این سوال بگردم هوم؟
بیخیالش.
چشمامو میبندم.
- چرا من اومدم هزبین هتل؟
- چرا با چارلی معامله کردم؟
و هوففففف هزار تا سوال دیگه میپرسم.
خب جواب اینا رو تقریبا دارم، ولی خب قانع نمیشم.
عجیبه.
حس میکنم من سر جای خودم نیستم امروز.
یا شایدم همونی ام که باید میبودم و با نقش بازی کردن قایمش کردم؟
ینی من اینهمه مدت بدون اینکه خودم بدونم نقش بازی میکردم؟
_____________________________
پایان پارت اول.
پارت دوم؟
_________________________.
«الستور»
یه روز خیلی خیلی عادی و تقریبا حوصله سر بر دیگه توی هتله.
طبق معمول رو کاناپه نشستم و سرم تو کتابه.
ولی دقیق نمیتونم تمرکز کنم چون ذهنم خیلی درگیره.
از اون ورم چارلی همش غر بیجا میزنه.
مجبورم ساکت بمونم و تحملش کنم چون اگه حرف بزنم بعضیا میخورنم «اشاره به لوسیفر»
نیفتی میاد جفتم میشینه*
نیفتی: الستور الستور الستور الستوررر
- بله؟
نیفتی: داری چیکار میکنی؟
این جمله نیفتی واقعا رو مخه،واقعا نمیتونه ببینه سرم کتابه؟
- مشخصه
نیفتی: باشه
پا میشه و میره مخ هاسکو بخوره*
واقعا عجیبه انگاری امروز اصن رو روال نیستم.
هی خودتو جمع کن الستور هرچیم که باشه نمیتونی بخاطر یه روز ابروتو به ف*ک بدی.
پا میشم و کتابو میزارم رو عسلی.
لوسیفر نگاهای عجیب غریب میکنه انگار جرم کردم. مسخرس!
از پله ها میرم بالا، تفم تو شانس
آنجل یه گوشه پله وایساده.
اصلا حوصله اون شوخیای بی هدفشو ندارم
بی توجه رد میشم.
زیر چشمی نگاه میکنه.
خیلی دوست دارم بپرم بش ولی نه بیخیالش.
خب رسیدم به طبقه دوم.
انگار هیچ هدفی برای انجام هیچ کاری ندارم.
حس مزخرفیه.
فقط تو راه روی طبقه دوم قدم میزنم.
اینقدر ساکته که فقط صدای کفشام وقتی راه میرم به گوش میرسه.
به پایین نگاه میکنم،چند دقیقه بعد وایمیستم.
سرمو میگیرم بالا و از خودم میپرسم
-چیشد که به اینجا رسیدی؟
سکوت میکنم.
ذهنم بیشتر درگیر میشه.
انگاری بدون اینکه خودم بفهمم دارم همه چیو مرور میکنم.
-چرا امروز اینطوری شدم؟چم شده؟
یکم عصبی میشم.
پامو میکوبم به زمین،لعنت!
هم عصبیم هم حرص میخورم.
و دلیل هیچکدوم از اینا رو هم نمیدونم!
دوباره شروع میکنم به قدم زدن و از پله ها میرم بالا.
طبقه سوم.
میرم تو بالکن و دستامو میزارم رو نرده.
به مردم جهنم که دارن تو آتیش گناه میسوزن نگاه میکنم.
- شاید بهتره بپرسم،چیشد که همه ما به اینجا رسیدیم؟
آره این جمله منطقی تره.
ولی حس میکنم کلا داستان من با اونا متفاوته.
من به یه دلیل دیگه اومدم اینجا و اونا همه به یه دلیل...
هی بسه.
بیشتر تر از این ذهنمو درگیر نمیکنم به اندازه کافی درگیر هست.
مکث میکنم*
ولی شاید فرصت خوبی باشه که برای اولین بار دنبال جواب این سوال بگردم هوم؟
بیخیالش.
چشمامو میبندم.
- چرا من اومدم هزبین هتل؟
- چرا با چارلی معامله کردم؟
و هوففففف هزار تا سوال دیگه میپرسم.
خب جواب اینا رو تقریبا دارم، ولی خب قانع نمیشم.
عجیبه.
حس میکنم من سر جای خودم نیستم امروز.
یا شایدم همونی ام که باید میبودم و با نقش بازی کردن قایمش کردم؟
ینی من اینهمه مدت بدون اینکه خودم بدونم نقش بازی میکردم؟
_____________________________
پایان پارت اول.
پارت دوم؟
۴.۱k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.