¤وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه¤ pt29
گفتش فردا بیاد
این چند هفته اصلا حالم خوب نیست، پیش روانپزشک رفتم و تایید کرد که افسردگی گرفتم و گفتش که به این که عزیز ترین شخص تو زندگیت مرده باید کنار بیای..آخه چجوری؟؟ کلا اومده بودم پیشش اینو بهم بگه که چجوری اونم نگفت...
این روز رو به خوبی و خوشی گذروندم و فردا شد....
"امروز"
از خواب بیدار شدم، احساس میکنم اصلا نخوابیدم:/ رفتم پایین از پله و رفتم دستشویی...عه اصلا یادم نبود اتاقم دستشویی داره:/...رفتم یه حموم 25 دقیقه کردم و رفتم بیرون و لباس پوشیدم، بیرون پنجره رو نگاه کردم، هوا ابری بود ، قشنگ معلوم بود که امروز قراره بارون بیاد...باد های سنگینی میزد، همینجوری که داشتم بیرونو میدیدم ، گوشیم دستم بود یه پیام اومد، نگاه کردم همون کاراگاهه بود، گفتش که ظهر راس ساعت سه میاد، گفتش که آدرسم بدم...
آدرسو دادم...
من حتی نمیدونم جسیت کاراگاهه چی هست...
صبحانه فقط یه لقمه خودم و زدم بیرون، مطمئن بودم بارون میاد برای همین یه هودی پوشیدم و یه شلوار لی، رفتم واسه پیادهروی، خونمو عوض کرده بودم و رفتم یکم اطراف رو ببینم، کل اوم موقع که اومده بودم اینجا تو خونه بودم...
"ظهر"
ساعت یه ربع مونده به سه هست، آماده شده بودم یه هودی سفید با یه شلوارک لی...
بیرون به شدت شدید بارون میومد، به ساعت نگاه کردم، پنج دقیقه مونده به سه...
همینجوری رو مبل به در نگاه میکردم چشامو بستم، مطمئنم که یکم بعد سه میاد...
تا چشامو رو هم گذاشتم زنگ زده شد، بیدار شدم ساعت دیدم راس سه بود، بدو رفتم درو باز کردم، فک کنم خودش باشه، یه دختر نسبتا قد کوتاه بود، بارونی پوشیده بود و یه شالگردن گذاشته بود رو دهنش و یه عینک دودی زده بود و یه کیف دستش بود، بهش خوشآمد گفتم و اومد داخل، شالگردنش رو در آورد و داد به من و منم آویزونش کردم و عینکش و بارونیشم در آورد...
یه دختر کیوت و بامزه ای بود، گفتش:
سلام، من رِن یوشیدا هستم، کاراگاه یوشیدا
یه خم رفتم و گفتم:
خوشبختم...منم لی ا.ت هستم.
کاراگاه یوشیدا:
خب بابت چه کاری منو آوردی؟
ا.ت:
ب..بله، بفرمایید بشینید.
نشستیم و من رفتم تو آشپزخونه و آب پرتقال ریختم آوردم، گذاشتم رو میز.
ا.ت:
ام..خوب..
کاراگاه یوشیدا:
بگید گوش میدم...
ا.ت:
خ.خب، منو دوستای اکیپمون یه روزی باهم رفتیم پیست اسکیت، کلا چهار نفر بودیم تو اکیپ، اما بچه های اکیپ دو نفر دیگه هم آورده بودن...
کاراگاه یوشیدا:
میتونی اسم تک تک بچه هارو بگی؟
ا.ت:
ب..بله
ا.ت:
خودم، کانگهو، چانیِونگ، یونسوک، جیمین، آروین و د..داکو
کاراگاه یوشیدا:
خب بقیه ی داستان
ا.ت:
داکو یکی بود که یکی دیگه از اعضای اکیپ آورده بودتش، شب باهام یجوری رفتار میکرد، داشت ضایع میکرد که دوسم داره، شبش با یکی از بچه های اکیپ یعنی جیمین رفتیم خونه ی من و اون شب بهم اعتراف کرد که دوسم داره و منم بهش گفتم که دوسم داره و.........کل داستان...
یهو به اختیار اشکام میومدن
کاراگاه یوشیدا:
حالتون خوبه؟
چیزی نگفتم، یه دستمال از کیفش در آورد و داد به من...
ا.ت:
ممنونم*پاک کردن اشکها*
یکم آروم مونید، سکوت همه جا حکم فرما شد...معلومه که نمیخواد حرف بزنه پس خودم باید یه چیزی بگم...
ا.ت:
م..ممنونم بابت دستمال..
کاراگاه یوشیدا :
خواهش
ا.ت:
ام میگم شما ما اینجا هستید؟*منظور کره*
کاراگاه یوشیدا:
نه، چطور؟
ا.ت:
میخواستم ببینم چی شد اومدید اینجا..
کاراگاه یوشیدا:
به خاطر شما بلیت گرفتم اومدم..
ا.ت:
اوه اوهم://
لایک؟🗿❤
این چند هفته اصلا حالم خوب نیست، پیش روانپزشک رفتم و تایید کرد که افسردگی گرفتم و گفتش که به این که عزیز ترین شخص تو زندگیت مرده باید کنار بیای..آخه چجوری؟؟ کلا اومده بودم پیشش اینو بهم بگه که چجوری اونم نگفت...
این روز رو به خوبی و خوشی گذروندم و فردا شد....
"امروز"
از خواب بیدار شدم، احساس میکنم اصلا نخوابیدم:/ رفتم پایین از پله و رفتم دستشویی...عه اصلا یادم نبود اتاقم دستشویی داره:/...رفتم یه حموم 25 دقیقه کردم و رفتم بیرون و لباس پوشیدم، بیرون پنجره رو نگاه کردم، هوا ابری بود ، قشنگ معلوم بود که امروز قراره بارون بیاد...باد های سنگینی میزد، همینجوری که داشتم بیرونو میدیدم ، گوشیم دستم بود یه پیام اومد، نگاه کردم همون کاراگاهه بود، گفتش که ظهر راس ساعت سه میاد، گفتش که آدرسم بدم...
آدرسو دادم...
من حتی نمیدونم جسیت کاراگاهه چی هست...
صبحانه فقط یه لقمه خودم و زدم بیرون، مطمئن بودم بارون میاد برای همین یه هودی پوشیدم و یه شلوار لی، رفتم واسه پیادهروی، خونمو عوض کرده بودم و رفتم یکم اطراف رو ببینم، کل اوم موقع که اومده بودم اینجا تو خونه بودم...
"ظهر"
ساعت یه ربع مونده به سه هست، آماده شده بودم یه هودی سفید با یه شلوارک لی...
بیرون به شدت شدید بارون میومد، به ساعت نگاه کردم، پنج دقیقه مونده به سه...
همینجوری رو مبل به در نگاه میکردم چشامو بستم، مطمئنم که یکم بعد سه میاد...
تا چشامو رو هم گذاشتم زنگ زده شد، بیدار شدم ساعت دیدم راس سه بود، بدو رفتم درو باز کردم، فک کنم خودش باشه، یه دختر نسبتا قد کوتاه بود، بارونی پوشیده بود و یه شالگردن گذاشته بود رو دهنش و یه عینک دودی زده بود و یه کیف دستش بود، بهش خوشآمد گفتم و اومد داخل، شالگردنش رو در آورد و داد به من و منم آویزونش کردم و عینکش و بارونیشم در آورد...
یه دختر کیوت و بامزه ای بود، گفتش:
سلام، من رِن یوشیدا هستم، کاراگاه یوشیدا
یه خم رفتم و گفتم:
خوشبختم...منم لی ا.ت هستم.
کاراگاه یوشیدا:
خب بابت چه کاری منو آوردی؟
ا.ت:
ب..بله، بفرمایید بشینید.
نشستیم و من رفتم تو آشپزخونه و آب پرتقال ریختم آوردم، گذاشتم رو میز.
ا.ت:
ام..خوب..
کاراگاه یوشیدا:
بگید گوش میدم...
ا.ت:
خ.خب، منو دوستای اکیپمون یه روزی باهم رفتیم پیست اسکیت، کلا چهار نفر بودیم تو اکیپ، اما بچه های اکیپ دو نفر دیگه هم آورده بودن...
کاراگاه یوشیدا:
میتونی اسم تک تک بچه هارو بگی؟
ا.ت:
ب..بله
ا.ت:
خودم، کانگهو، چانیِونگ، یونسوک، جیمین، آروین و د..داکو
کاراگاه یوشیدا:
خب بقیه ی داستان
ا.ت:
داکو یکی بود که یکی دیگه از اعضای اکیپ آورده بودتش، شب باهام یجوری رفتار میکرد، داشت ضایع میکرد که دوسم داره، شبش با یکی از بچه های اکیپ یعنی جیمین رفتیم خونه ی من و اون شب بهم اعتراف کرد که دوسم داره و منم بهش گفتم که دوسم داره و.........کل داستان...
یهو به اختیار اشکام میومدن
کاراگاه یوشیدا:
حالتون خوبه؟
چیزی نگفتم، یه دستمال از کیفش در آورد و داد به من...
ا.ت:
ممنونم*پاک کردن اشکها*
یکم آروم مونید، سکوت همه جا حکم فرما شد...معلومه که نمیخواد حرف بزنه پس خودم باید یه چیزی بگم...
ا.ت:
م..ممنونم بابت دستمال..
کاراگاه یوشیدا :
خواهش
ا.ت:
ام میگم شما ما اینجا هستید؟*منظور کره*
کاراگاه یوشیدا:
نه، چطور؟
ا.ت:
میخواستم ببینم چی شد اومدید اینجا..
کاراگاه یوشیدا:
به خاطر شما بلیت گرفتم اومدم..
ا.ت:
اوه اوهم://
لایک؟🗿❤
۳۷.۱k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.