پارت 49
بکهیون :بفرمایید خانوم.
لیا:خوبه! بمون، من کارم رو انجام بدم بعدش گوشی رو ببر و
بعد بیا بیرون دانشگاه تا پولت رو بدم.
بکهیون:چشم
سوجون در پشت دیوار، آهسته به حرف های آنها گوش میداد.
ناخواسته گوشیاش را بیرون آورد و به صورت مخفیانه از آن
دو، عکس گرفت و رفت. لیا کار خودش را تمام کرد و
آن متن شوم را فرستاد؛ گوشی را به بکهیون داد. بکهیون که رفت،
او هم بعد از چند دقیقه از سرویس بیرون رفت.
]ت[
داشتم موهام رو شونه میکردم که صفحه گوشیم روشن شد. خم
شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم؛ پیام از طرف
جیمین
بود، بازش کردم که نوشته بود:
جیمین
:سلام ت ،امروز یه خورده کار دارم، بیا به این آدرسی که
می گم ]آدرس[ طبقه پونزده
واسش جواب فرستادم:
ت:باشه بیبی
پیام رو بستم. خب، مثل اینکه باید برم. بلند شدم و آماده شدم و
از خونه بیرون رفتم. سویچ ماشینم رو بیرون آوردم و ریموت
رو زدم و سوار شدم و به سمت آدرس، حرکت کردم.
به آدرس که رسیدم، پیاده شدم. به ساختمون که نگاه کردم سرم
تیر کشید! چشمهام رو با درد بستم و با دستم شقیقم رو ماساژ
دادم. کمی که آروم شدم؛ به سمت ورودی برج رفتم که نگهبان
اومد ولی نمیدونم چرا با دیدنم کنار رفت!
بیتوجه بهش سمت لابی رفتم و راهم رو سمت آسانسور گرفتم.
طبق گفتهی جیمین
دکمهی طبقه پونزده رو زدم که در آسانسور
بسته شد.
با باز شدن در از آسانسور، خارج شدم. در خونه باز بود؛ آهسته
وارد شدم. یه مجسمه تو خونه شکسته بود؛ با دیدنش سرم تیر
کشید و دور و اطرافم شروع کرد به چرخیدن. خاطراتی داشت
یادم میاومد؛ یکی شدنمون، خندههامون، افتادن من روی جیمین
لیا:خوبه! بمون، من کارم رو انجام بدم بعدش گوشی رو ببر و
بعد بیا بیرون دانشگاه تا پولت رو بدم.
بکهیون:چشم
سوجون در پشت دیوار، آهسته به حرف های آنها گوش میداد.
ناخواسته گوشیاش را بیرون آورد و به صورت مخفیانه از آن
دو، عکس گرفت و رفت. لیا کار خودش را تمام کرد و
آن متن شوم را فرستاد؛ گوشی را به بکهیون داد. بکهیون که رفت،
او هم بعد از چند دقیقه از سرویس بیرون رفت.
]ت[
داشتم موهام رو شونه میکردم که صفحه گوشیم روشن شد. خم
شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم؛ پیام از طرف
جیمین
بود، بازش کردم که نوشته بود:
جیمین
:سلام ت ،امروز یه خورده کار دارم، بیا به این آدرسی که
می گم ]آدرس[ طبقه پونزده
واسش جواب فرستادم:
ت:باشه بیبی
پیام رو بستم. خب، مثل اینکه باید برم. بلند شدم و آماده شدم و
از خونه بیرون رفتم. سویچ ماشینم رو بیرون آوردم و ریموت
رو زدم و سوار شدم و به سمت آدرس، حرکت کردم.
به آدرس که رسیدم، پیاده شدم. به ساختمون که نگاه کردم سرم
تیر کشید! چشمهام رو با درد بستم و با دستم شقیقم رو ماساژ
دادم. کمی که آروم شدم؛ به سمت ورودی برج رفتم که نگهبان
اومد ولی نمیدونم چرا با دیدنم کنار رفت!
بیتوجه بهش سمت لابی رفتم و راهم رو سمت آسانسور گرفتم.
طبق گفتهی جیمین
دکمهی طبقه پونزده رو زدم که در آسانسور
بسته شد.
با باز شدن در از آسانسور، خارج شدم. در خونه باز بود؛ آهسته
وارد شدم. یه مجسمه تو خونه شکسته بود؛ با دیدنش سرم تیر
کشید و دور و اطرافم شروع کرد به چرخیدن. خاطراتی داشت
یادم میاومد؛ یکی شدنمون، خندههامون، افتادن من روی جیمین
۳.۷k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.