P29
(ا/ت ویو)
وقتی از خواب پاشدم یکم سرم گیج میرفت نمیدونم برای چی بود جونگ کوک دیشب رفت احتمالا دیگه نیومده از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم یه حموم کوتاه کردم و اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم موهام خیس بودن از شانسم هم بلد نبودم موهای خودم رو سشوآر کنم برای همین با کش بستمش تا خودش خشک شه ، از اتاق رفتم بیرون اما سالن پذیرایی خالی بود احتمالا ندیمه ها هنوز مرخصی ان ، رفتم توی پذیرایی ،که جونگ کوک رو دیدم روی کاناپه خوابیده بود و ساعدش رو گذاشت بود روی چشماش حتما برای دیشب حسابی امروز برام داغ کرده آروم برای اینکه بیدار نشه از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه یه لیوان برداشتم و گذاشتم روی میز ، اومدم توش اب بریزم که در بطری افتاد زمین خم شدم و برش داشتم اما وقتی خواستم بلند شم یکدفعه آرنجم خورد به لیوان و افتاد خورد شد
یه لحظه بی حرکت موندم و به لیوان خورد شده نگاه کردم و با خودم گفتم دهنت سرویس جونگ کوک بیدار شد اما نگاهم رو به جونگ کوک ندادم که ببینم بیداره یا نه خم شدم تا جمعش کنم که جونگ کوک اومد تو آشپزخونه گفت : دست نزن بعد از بازوم گرفت و بلندم کرد ، رفت پشتم و آروم هلم داد تا از آشپزخونه برم بیرون ، بیرون آشپزخونه وایسادم رفت شیشه ها رو از روی زمین برداشت و آشپزخونه رو جارو کرد کارش که تموم شد اومد جلو من و گفت : معلوم شد کی کوره
نفسم رو حبس کردم تا حرصی ندمش بیرون روم رو کردم اون ور و هنوز یه قدم بر نداشته پشت گوشم گفت : امروز کسی تو عمارت نیست جیمینم رفته شرکت فقط من و تو موندیم پس حواست به خودت باشه .
یه لحظه احساس کردم بدنم لرزید دستم رو به لباسم گرفتم حرفش یبار دیگه توی گوشم پخش شد (حواست به خودت باشه) این تیکه رو خیلی سنگین گفت فکر میکنم بیشتر از اینکه از خالی بودن عمارت ترسیده باشم از این حرفش ترسیدم دیشب با اون حرفم بدترش کرده بودم راست میگه امروز کسی اینجا نیست بهتره که دورو ورش نباشم .
یکم بعد دوباره پشت گوشم گفت : برو حاضر شو
میدونستم اگه الان چیزی بگم از لحنم میفهمه که ترسیدم پس باید قبلش خودم رو جمع کنم ، دستم رو از لباسم ول کردم و اب دهنمو قورت دادم برگشتم سمتش و گفتم : برای چی ؟
جونگ کوک : باید بریم خرید
بعد هم از عمارت رفت بیرون از رفتنش استفاده کردم و بلند یه نفس عمیق کشیدم ، رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون رفتم بالا وقتی به در اتاق رسیدم دستگیره رو گرفتم که درو بازکنم اما قبلش برگشتم و به اتاق جیمین نگاه کرد و با حالت ناامیدی گفتم : جیمین کجایی اخه چرا منو با داداشت تنها میزاری .
وقتی از خواب پاشدم یکم سرم گیج میرفت نمیدونم برای چی بود جونگ کوک دیشب رفت احتمالا دیگه نیومده از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم یه حموم کوتاه کردم و اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم موهام خیس بودن از شانسم هم بلد نبودم موهای خودم رو سشوآر کنم برای همین با کش بستمش تا خودش خشک شه ، از اتاق رفتم بیرون اما سالن پذیرایی خالی بود احتمالا ندیمه ها هنوز مرخصی ان ، رفتم توی پذیرایی ،که جونگ کوک رو دیدم روی کاناپه خوابیده بود و ساعدش رو گذاشت بود روی چشماش حتما برای دیشب حسابی امروز برام داغ کرده آروم برای اینکه بیدار نشه از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه یه لیوان برداشتم و گذاشتم روی میز ، اومدم توش اب بریزم که در بطری افتاد زمین خم شدم و برش داشتم اما وقتی خواستم بلند شم یکدفعه آرنجم خورد به لیوان و افتاد خورد شد
یه لحظه بی حرکت موندم و به لیوان خورد شده نگاه کردم و با خودم گفتم دهنت سرویس جونگ کوک بیدار شد اما نگاهم رو به جونگ کوک ندادم که ببینم بیداره یا نه خم شدم تا جمعش کنم که جونگ کوک اومد تو آشپزخونه گفت : دست نزن بعد از بازوم گرفت و بلندم کرد ، رفت پشتم و آروم هلم داد تا از آشپزخونه برم بیرون ، بیرون آشپزخونه وایسادم رفت شیشه ها رو از روی زمین برداشت و آشپزخونه رو جارو کرد کارش که تموم شد اومد جلو من و گفت : معلوم شد کی کوره
نفسم رو حبس کردم تا حرصی ندمش بیرون روم رو کردم اون ور و هنوز یه قدم بر نداشته پشت گوشم گفت : امروز کسی تو عمارت نیست جیمینم رفته شرکت فقط من و تو موندیم پس حواست به خودت باشه .
یه لحظه احساس کردم بدنم لرزید دستم رو به لباسم گرفتم حرفش یبار دیگه توی گوشم پخش شد (حواست به خودت باشه) این تیکه رو خیلی سنگین گفت فکر میکنم بیشتر از اینکه از خالی بودن عمارت ترسیده باشم از این حرفش ترسیدم دیشب با اون حرفم بدترش کرده بودم راست میگه امروز کسی اینجا نیست بهتره که دورو ورش نباشم .
یکم بعد دوباره پشت گوشم گفت : برو حاضر شو
میدونستم اگه الان چیزی بگم از لحنم میفهمه که ترسیدم پس باید قبلش خودم رو جمع کنم ، دستم رو از لباسم ول کردم و اب دهنمو قورت دادم برگشتم سمتش و گفتم : برای چی ؟
جونگ کوک : باید بریم خرید
بعد هم از عمارت رفت بیرون از رفتنش استفاده کردم و بلند یه نفس عمیق کشیدم ، رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون رفتم بالا وقتی به در اتاق رسیدم دستگیره رو گرفتم که درو بازکنم اما قبلش برگشتم و به اتاق جیمین نگاه کرد و با حالت ناامیدی گفتم : جیمین کجایی اخه چرا منو با داداشت تنها میزاری .
۱۸.۹k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.