پدر خوانده پارت ۲۷
_از روش بلند شدم بهتره الان واقعیت رو بهش بگم
کوک:ببین ات من...من پدر واقعیت نیسم من دوستت بودم مادر و...مادر و پدرت مردن....
×فلش بک به ۵ سال پیش
راوی:پسری با خستگی شدید از خونه میزنه بیرون صدای مادرش رو از پشتش حس میکرد که اسمشو صدا میزد بی اهمیت به اون وارد پارک همیشگیش شد و روی نیمکت سرد نشست...هندزفری رو توی گوشش گذاشت و برای اینکه ذهنش آروم تر بشه صداشو زیاد کرد چشماشو بست و سرشو به نیمکت تکیه داد که چیزی روی دستش حس کرد چشماشو باز کرد و با دختر بچه ای که داشت زخم دستشو پانسمان میکرد مواجه شد خیلی تعجب کرد دختری کوچولو با پوست سفید لبای قرمز آلبالویی که تمام تمرکزش روی زخم پسر بود دستشو چسب زخم توت فرنگی زد بستنی که توی دست داشت و سمت پسر دراز کرد
ات:بفرما
کوک:*سوالی نگاش میکنه*
ات:بخور زخمت یادت بره
کوک:ممنون کوچولو *لبخند*
ات:عمو دستت چی شده؟
کوک:دعوا کردم *لبخند*
ات:خب دعوا نکن
راوی:پاشو روی پای پسر گذاشت و انگشت اشارشو سمت زخمی که روی زانو داشت گذاشت
ات:اگه دعوا کنی اینجوری میشه
کوک:میدونم،چند سالته ؟
ات:۱۰ شما چند سالته عمو؟
کوک:بهمنگو عمو اونقدرام سنم زیاد نیس*اخم*
ات:باشه ببخشید...حالا میشه بگی چند سالته؟
کوک: من ۱۷ سالمه اینجا چیکار میکنی؟
ات: اومدم پارک
کوک:تنهایی؟
ات:اوهوم...مامان و بابام وقت نمیکنن بیرون بیارتم خودم میام بیرون راستی اسمت چیه؟
کوک: کوک جئون جونگکوک تو چی؟
ات: ات
کوک:هوم خانوم ات پات درد میکنه؟
ات:یه کوچولو زیاد نیس
_یه بلیز و دامن سرهم سفید با گل های قرمز و صورتی تنش بود نمیدونم ولی واقعا حس خوبی به این دختر داشتم بلند شد دستمو بوس کرد و خواست بره که دستشو گرفتم
ات:*سوالی نگاه میکنه*
کوک:کجا میری؟
ات:برم یکم بازی کنم...توی خونه تنهایی حوصلم سر میره
کوک:هم...همیشه میای اینجا؟
ات:اوهوم اینجا به خونمون نزدیکه
کوک:می...میخوای با هم بازی کنیم؟
ات:واقعا *ذوق سگییییییی*
_پسر ذوق دختر رو که دید با سرش حرفو تایید کرد دخترو از پله های سرسره بالا برد و دختر از سرسره اومد پایین و پرت شد توی بغل پسر پسرم بغلش کرد و بوی توت فرنگی دختر رو وارد ریه هاش کرد گوشی پسر زنگ خورد و با اومدن اسم"پدر" روی گوشی اخماش در هم رفت دختر متوجه شد که مشکلی هست پسر دخترو پایین گذاشت و خواست بره که دختر پاهای پسرو بغل گرفت که نره!
خب اولا سلام دوما کامنتا رو باز میزارم ولی، ولی اگر مثل دفعه پیش بکنید میبندم و باز نمیکنم
کوک:ببین ات من...من پدر واقعیت نیسم من دوستت بودم مادر و...مادر و پدرت مردن....
×فلش بک به ۵ سال پیش
راوی:پسری با خستگی شدید از خونه میزنه بیرون صدای مادرش رو از پشتش حس میکرد که اسمشو صدا میزد بی اهمیت به اون وارد پارک همیشگیش شد و روی نیمکت سرد نشست...هندزفری رو توی گوشش گذاشت و برای اینکه ذهنش آروم تر بشه صداشو زیاد کرد چشماشو بست و سرشو به نیمکت تکیه داد که چیزی روی دستش حس کرد چشماشو باز کرد و با دختر بچه ای که داشت زخم دستشو پانسمان میکرد مواجه شد خیلی تعجب کرد دختری کوچولو با پوست سفید لبای قرمز آلبالویی که تمام تمرکزش روی زخم پسر بود دستشو چسب زخم توت فرنگی زد بستنی که توی دست داشت و سمت پسر دراز کرد
ات:بفرما
کوک:*سوالی نگاش میکنه*
ات:بخور زخمت یادت بره
کوک:ممنون کوچولو *لبخند*
ات:عمو دستت چی شده؟
کوک:دعوا کردم *لبخند*
ات:خب دعوا نکن
راوی:پاشو روی پای پسر گذاشت و انگشت اشارشو سمت زخمی که روی زانو داشت گذاشت
ات:اگه دعوا کنی اینجوری میشه
کوک:میدونم،چند سالته ؟
ات:۱۰ شما چند سالته عمو؟
کوک:بهمنگو عمو اونقدرام سنم زیاد نیس*اخم*
ات:باشه ببخشید...حالا میشه بگی چند سالته؟
کوک: من ۱۷ سالمه اینجا چیکار میکنی؟
ات: اومدم پارک
کوک:تنهایی؟
ات:اوهوم...مامان و بابام وقت نمیکنن بیرون بیارتم خودم میام بیرون راستی اسمت چیه؟
کوک: کوک جئون جونگکوک تو چی؟
ات: ات
کوک:هوم خانوم ات پات درد میکنه؟
ات:یه کوچولو زیاد نیس
_یه بلیز و دامن سرهم سفید با گل های قرمز و صورتی تنش بود نمیدونم ولی واقعا حس خوبی به این دختر داشتم بلند شد دستمو بوس کرد و خواست بره که دستشو گرفتم
ات:*سوالی نگاه میکنه*
کوک:کجا میری؟
ات:برم یکم بازی کنم...توی خونه تنهایی حوصلم سر میره
کوک:هم...همیشه میای اینجا؟
ات:اوهوم اینجا به خونمون نزدیکه
کوک:می...میخوای با هم بازی کنیم؟
ات:واقعا *ذوق سگییییییی*
_پسر ذوق دختر رو که دید با سرش حرفو تایید کرد دخترو از پله های سرسره بالا برد و دختر از سرسره اومد پایین و پرت شد توی بغل پسر پسرم بغلش کرد و بوی توت فرنگی دختر رو وارد ریه هاش کرد گوشی پسر زنگ خورد و با اومدن اسم"پدر" روی گوشی اخماش در هم رفت دختر متوجه شد که مشکلی هست پسر دخترو پایین گذاشت و خواست بره که دختر پاهای پسرو بغل گرفت که نره!
خب اولا سلام دوما کامنتا رو باز میزارم ولی، ولی اگر مثل دفعه پیش بکنید میبندم و باز نمیکنم
۵۸.۵k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.