شاهزاده و شاهدخت 3
تهی : دلم برات تنگ شده میخوام بیام ببینمت
ات : اره اوک...
که یهو دید جیمین بغل گوش اته و داره حرفاشونو میشنوه
ات : شت یاعلی
جی: همین پسره تهیون بود
ات : آ اره
اممم از کجا حرفامونو شدیدی
حی : از سلام زیبام
ات : عهه
ولی داداشیمه
جی : دیگه منو که نمیتونی گول بزنی
ات : اره اصن دوسپسرمه میخوای چیکار کنی
جی : برم به مامان بابات بگم؟
ات : برو بگو اونا از همچی خبر دارن
جی : پیش این پسره نمیری امشب
فهمیدی
که یهو بابام داد زد ات و جیمین بیاین پایین
رفتیم پایین
پ ج : خب ات جان تو الان ۱۷ سالته و دیگه بچه نیستی
وقت ازدواجتم هست
هم تو هم جیمین
ات : خب
چه ربطی داره
م ج : خب من وقتی الان بزرگ شدی دیدم خیلی پسندیدم ماشالا دختر خانوم با ادب خوشگل
که جیمین پوز خند میزنه
م ج : واقعیتش ما تصمیم گرفتیم شما دو تا با هم ازدواج کنین
هردو خانوادم با این ازدواج هیچ مشکلی ندارن
ات : ولی من... ( ناراحت)
پ ج : دخترم دیگه اما ولی نداریم
شما دوتا زوج خیلی خوبی میشید سن تونم خوبه
ات : اخه من اصن نمیخوام
جیمین تو هیچی نمیخوای بگی
ویو جیمین
زیاد ازین موضوع ناراحت نبودم امم واقعیتش خوشحالم بودم
اخه هرچی میخوام با خودم کلنجار برم که دوسش ندارم هی از وقتی که اومدم با اینکه خیلی تایم کمی بوده ولی هی بیشتر عاشقش میشم
جی : من هیچ نظری ندارم
م ا : خب پس چند وقت دیگه عروسیتونه
حالا ام ات بیا کمک من و زن عموت تا شامو بیاریم
ویو جیمین
قشنگ معلوم بود بغض کرده بود
ینی انقد من بدم
یا انقد از من بدش میاد یا اینکه...
فهمیدم این برا اینکه باید از دوسپسرش جدا شه ناراحته
تو همین فکرا بودم که بابای ات منو صدا زد و منو برد تو اتاقش
ب ا : ببین جیمین من میدونم تو پسر خوبی هستی مودبی اینا همرو میدونم ولی باید همینجا بهم قول بدی هیچوقت ناراحتش نکنی چون اون فقط از لحاظ سنی ۱۷ سالشه وگرنه همه رفتاراش مث بچه پنج سالس و هنوزم بچس
پس قول بده ناراحتش نکنیم مراقبش باشی
جی : مرسی که بهم اعتماد میکنید
بعد از پنج دیقه حرف زدن میان بیرون و شروع میکنن به خوردن شام
جیمین و ات کنار هم میشینن
ویو ات
از وقتی اون حرفارو شنیدم دیگه مث قبل نشدم
من میدونستم یروزی قراره من و تهیون از هم جدا بشیم ولی نه دیگه انقد زود
باید بهش بگم امشب
ولی خب نمیتونم اون با کلی خوشحالی میاد پیش من بعد بهش بگم من و تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم
اههه
پ ج : خب دخترم کی قراره نوه مونو ببینیم
ات : چییییی
پ ج : بلخره ما تا یه ماه دیگه که باید نو مونو ببینیم
جی : بابا ما نمیتونیم شرایطشو نداریم
یکم تا اشنا شیم بخره طول میکشه
پ ج : باشه بابا هرجور راحتین
لطفا حمایت🛐🔪
ات : اره اوک...
که یهو دید جیمین بغل گوش اته و داره حرفاشونو میشنوه
ات : شت یاعلی
جی: همین پسره تهیون بود
ات : آ اره
اممم از کجا حرفامونو شدیدی
حی : از سلام زیبام
ات : عهه
ولی داداشیمه
جی : دیگه منو که نمیتونی گول بزنی
ات : اره اصن دوسپسرمه میخوای چیکار کنی
جی : برم به مامان بابات بگم؟
ات : برو بگو اونا از همچی خبر دارن
جی : پیش این پسره نمیری امشب
فهمیدی
که یهو بابام داد زد ات و جیمین بیاین پایین
رفتیم پایین
پ ج : خب ات جان تو الان ۱۷ سالته و دیگه بچه نیستی
وقت ازدواجتم هست
هم تو هم جیمین
ات : خب
چه ربطی داره
م ج : خب من وقتی الان بزرگ شدی دیدم خیلی پسندیدم ماشالا دختر خانوم با ادب خوشگل
که جیمین پوز خند میزنه
م ج : واقعیتش ما تصمیم گرفتیم شما دو تا با هم ازدواج کنین
هردو خانوادم با این ازدواج هیچ مشکلی ندارن
ات : ولی من... ( ناراحت)
پ ج : دخترم دیگه اما ولی نداریم
شما دوتا زوج خیلی خوبی میشید سن تونم خوبه
ات : اخه من اصن نمیخوام
جیمین تو هیچی نمیخوای بگی
ویو جیمین
زیاد ازین موضوع ناراحت نبودم امم واقعیتش خوشحالم بودم
اخه هرچی میخوام با خودم کلنجار برم که دوسش ندارم هی از وقتی که اومدم با اینکه خیلی تایم کمی بوده ولی هی بیشتر عاشقش میشم
جی : من هیچ نظری ندارم
م ا : خب پس چند وقت دیگه عروسیتونه
حالا ام ات بیا کمک من و زن عموت تا شامو بیاریم
ویو جیمین
قشنگ معلوم بود بغض کرده بود
ینی انقد من بدم
یا انقد از من بدش میاد یا اینکه...
فهمیدم این برا اینکه باید از دوسپسرش جدا شه ناراحته
تو همین فکرا بودم که بابای ات منو صدا زد و منو برد تو اتاقش
ب ا : ببین جیمین من میدونم تو پسر خوبی هستی مودبی اینا همرو میدونم ولی باید همینجا بهم قول بدی هیچوقت ناراحتش نکنی چون اون فقط از لحاظ سنی ۱۷ سالشه وگرنه همه رفتاراش مث بچه پنج سالس و هنوزم بچس
پس قول بده ناراحتش نکنیم مراقبش باشی
جی : مرسی که بهم اعتماد میکنید
بعد از پنج دیقه حرف زدن میان بیرون و شروع میکنن به خوردن شام
جیمین و ات کنار هم میشینن
ویو ات
از وقتی اون حرفارو شنیدم دیگه مث قبل نشدم
من میدونستم یروزی قراره من و تهیون از هم جدا بشیم ولی نه دیگه انقد زود
باید بهش بگم امشب
ولی خب نمیتونم اون با کلی خوشحالی میاد پیش من بعد بهش بگم من و تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم
اههه
پ ج : خب دخترم کی قراره نوه مونو ببینیم
ات : چییییی
پ ج : بلخره ما تا یه ماه دیگه که باید نو مونو ببینیم
جی : بابا ما نمیتونیم شرایطشو نداریم
یکم تا اشنا شیم بخره طول میکشه
پ ج : باشه بابا هرجور راحتین
لطفا حمایت🛐🔪
۵.۹k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.