"دوروی یک سکه"
"دوروی یک سکه"
Part15
**پارت پانزدهم:**
نورا احساس میکرد که قلبش به شدت میزند فاصلهاش با پسر مو بور رو کم کرد که میتوانست بوی عطر ملایمش را حس کند در حالی که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند به آرامی به سمت در نگاه کرد و در دلش میگفت چرا امدم اینجام
- ممنون که غذا رو آوردی نورا
پسر با لبخندی جذاب اینو گفت که و نورا متوجه شد که دندانهایش چقدر سفید و مرتب هستند
نورا با صدای لرزانی گفت
~خواهش میکنم
اون به شدت تلاش میکرد تا از این موقعیت فرار کند اما انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند
-من پیمان هستم
و بعد گفتش دستشو به طرف نورا دراز کرد که نورا با چشم هایی درشت نگاه کرد که پسر متوجه شد و دستشو کشید عقب
-ببخشید یادم رفته بود
~اشکال نداره
- چند وقت است که توی این هتل کار میکنی؟
پیمان پرسید و به آرامی به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و به نورا نگاه کرد
~حدود یک سال
نورا سعی کرد ارامشو حفظ کنه و بعد ادامه داد
~ولی فقط بعضی وقت ها میام که کمک کنم
پیمان با نگاهی کنجکاو
- به نظر میاد که حالت خوب نیست؟
نورا به یاد ندا افتاد و چشمانش کمی پر از اشک شد نمیخواست دربارهی مشکلاتش با غربیه صحبت کند اما نمیتوانست از احساساتش فرار کند
~فقط... یک کمی مشکلات خانوادگی دارم
پیمان از روی صندلی بلند شدو به آرامی به او نزدیک شد و
-میدونی همه تو این دنیا با مشکلاتی مواجه میشم(کمی مکث:اگر بخوای میتونی با من صحبت کنی!
نورا که از مهربانی او تحت تأثیر قرار گرفته بود کمی از استرسش کم شد
~ممنون اما من الان باید به کارم برسم
پیمان با لبخندگفت:
-نیاز به کمک داشتی من اینجام میتونی باهام حرف بزنی
نورا سرش را پایین انداخت و تشکر کرد
و به سمت در رفت اما قبل از اینکه از اتاق خارج شود پیمان صدایش زد
-نورا؟
او به آرامی برگشت و به چشمانش خیره شد
-فقط میخواستم بگم که به نظرم تو خیلی خاصی(با لحجه فرانسوی)
و نورا حس کرد که قلبش شروع به تند زدن میکند
نورا لبخند کوچکی زد
~ممنون توهم همنطور
او از اتاق خارج شد و در حالی که به سمت سالن هتل میرفت، احساس میکرد که چیزی در درونش تغییر کرده است شاید این ملاقات فقط یک تصادف ساده نبود
در دلش امیدی به وجود آمده بود
Part15
**پارت پانزدهم:**
نورا احساس میکرد که قلبش به شدت میزند فاصلهاش با پسر مو بور رو کم کرد که میتوانست بوی عطر ملایمش را حس کند در حالی که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند به آرامی به سمت در نگاه کرد و در دلش میگفت چرا امدم اینجام
- ممنون که غذا رو آوردی نورا
پسر با لبخندی جذاب اینو گفت که و نورا متوجه شد که دندانهایش چقدر سفید و مرتب هستند
نورا با صدای لرزانی گفت
~خواهش میکنم
اون به شدت تلاش میکرد تا از این موقعیت فرار کند اما انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند
-من پیمان هستم
و بعد گفتش دستشو به طرف نورا دراز کرد که نورا با چشم هایی درشت نگاه کرد که پسر متوجه شد و دستشو کشید عقب
-ببخشید یادم رفته بود
~اشکال نداره
- چند وقت است که توی این هتل کار میکنی؟
پیمان پرسید و به آرامی به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و به نورا نگاه کرد
~حدود یک سال
نورا سعی کرد ارامشو حفظ کنه و بعد ادامه داد
~ولی فقط بعضی وقت ها میام که کمک کنم
پیمان با نگاهی کنجکاو
- به نظر میاد که حالت خوب نیست؟
نورا به یاد ندا افتاد و چشمانش کمی پر از اشک شد نمیخواست دربارهی مشکلاتش با غربیه صحبت کند اما نمیتوانست از احساساتش فرار کند
~فقط... یک کمی مشکلات خانوادگی دارم
پیمان از روی صندلی بلند شدو به آرامی به او نزدیک شد و
-میدونی همه تو این دنیا با مشکلاتی مواجه میشم(کمی مکث:اگر بخوای میتونی با من صحبت کنی!
نورا که از مهربانی او تحت تأثیر قرار گرفته بود کمی از استرسش کم شد
~ممنون اما من الان باید به کارم برسم
پیمان با لبخندگفت:
-نیاز به کمک داشتی من اینجام میتونی باهام حرف بزنی
نورا سرش را پایین انداخت و تشکر کرد
و به سمت در رفت اما قبل از اینکه از اتاق خارج شود پیمان صدایش زد
-نورا؟
او به آرامی برگشت و به چشمانش خیره شد
-فقط میخواستم بگم که به نظرم تو خیلی خاصی(با لحجه فرانسوی)
و نورا حس کرد که قلبش شروع به تند زدن میکند
نورا لبخند کوچکی زد
~ممنون توهم همنطور
او از اتاق خارج شد و در حالی که به سمت سالن هتل میرفت، احساس میکرد که چیزی در درونش تغییر کرده است شاید این ملاقات فقط یک تصادف ساده نبود
در دلش امیدی به وجود آمده بود
۵۴۱
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.