سلام
به تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
به خونه ارسلان اینا رسیدم که مهشاد به سمتمون اومد گفت
(مهشاد)همه چی آوکیه
(ارسلان)اول سلام
دومن بعله
سومن خوانوم این خیالشم نبود داشت به قیافه رومینا میخندید
(مهشاد)اولن علیک
دومن خدارو شکر
سومن جدی میگی؟
(من)اولن منم آدمم ها سلام
دومن مگه چی شده بود؟
سومن (با خنده)بخدا مهشاد دست خودم نبود باید بودی و میدید چقدر این بشر سم بود.
مهشاد و ارسلان به دیونگی من خندیدن که مامانشون آومد و گفت
(مامان م ا) اگر اولن دومنتون تموم شد بیاید بالا
با هم به سمت خون رفتیم که همه بچه ها اکیپ بودن.
(من)به به جمعتون جمع بوده نامردا چرا منو خبر نکردین؟
مهشاد به تته پته افتاد و نگاهی پر استرس به ارسلان انداخت که ارسلان گفت.
(ارسلان)تا قبل این که مامانم بیاد میخواستم بهت زنگ بزنم که این اتفاق ها افتاد.
اهانی زیر لب گفتم
اینا زیادی مشکوک میزدن
معلوم نیست دارن بدون من چه غلطی میکنن.
رفتم نشستم وست دایره ای که جمعا تشکیل داد بودن و گفتم.
(من)خوب دیگه چه خبر؟
همه خندیدن که ارسلان گفت
(ارسلان)کنار بشین دیانا
(من)نمیخام برو یه چی بیار من بزنم روش و بخونم شما برقصید
(ارسلان)نمیخواد بیا کنار.
پشتم و کردم بهش و گفتم
(من)گفتم ن م ی خ ا م ممممممم
(ارسلان)باش خودت خواستی.
بدون این که فرصت بده واکنشی نشون بدم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش گشوند که افتادم تو بغلش.
همه بچه ها اوووووو گفتن و منم از خجالت سرم رو تو گردن ارسلان مخفی کردم و یکی زدم تو سینش که خن ی تو گلوی کرد و سرش رو انداخت پایین.
با صدای مامانش که به مهشاد میگفت
(مامان م ا)مهشاد بیا بستنی ها رو ببر
بدون این که فرصت حرکت به مهشاد بدم سری دست ارسلان رو از دور کمرم باز کردم و دویدم تا بستنی ها رو بیارم
(من)من میارم مهی
خودم خوب میدونستم که فقط به خاطر این که از اون جو خارج شدم بیرون بیام این کار رو کردم وگرنه من ک.و.ن کوشاد تر از این حرفام.
خاک تو سری نثار خودم کردم و سینی بستنی ها رو از خاله گرفتم و دوباره به سمت بچه ها رفتم.
پارت_۲۲
دیانا
به خونه ارسلان اینا رسیدم که مهشاد به سمتمون اومد گفت
(مهشاد)همه چی آوکیه
(ارسلان)اول سلام
دومن بعله
سومن خوانوم این خیالشم نبود داشت به قیافه رومینا میخندید
(مهشاد)اولن علیک
دومن خدارو شکر
سومن جدی میگی؟
(من)اولن منم آدمم ها سلام
دومن مگه چی شده بود؟
سومن (با خنده)بخدا مهشاد دست خودم نبود باید بودی و میدید چقدر این بشر سم بود.
مهشاد و ارسلان به دیونگی من خندیدن که مامانشون آومد و گفت
(مامان م ا) اگر اولن دومنتون تموم شد بیاید بالا
با هم به سمت خون رفتیم که همه بچه ها اکیپ بودن.
(من)به به جمعتون جمع بوده نامردا چرا منو خبر نکردین؟
مهشاد به تته پته افتاد و نگاهی پر استرس به ارسلان انداخت که ارسلان گفت.
(ارسلان)تا قبل این که مامانم بیاد میخواستم بهت زنگ بزنم که این اتفاق ها افتاد.
اهانی زیر لب گفتم
اینا زیادی مشکوک میزدن
معلوم نیست دارن بدون من چه غلطی میکنن.
رفتم نشستم وست دایره ای که جمعا تشکیل داد بودن و گفتم.
(من)خوب دیگه چه خبر؟
همه خندیدن که ارسلان گفت
(ارسلان)کنار بشین دیانا
(من)نمیخام برو یه چی بیار من بزنم روش و بخونم شما برقصید
(ارسلان)نمیخواد بیا کنار.
پشتم و کردم بهش و گفتم
(من)گفتم ن م ی خ ا م ممممممم
(ارسلان)باش خودت خواستی.
بدون این که فرصت بده واکنشی نشون بدم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش گشوند که افتادم تو بغلش.
همه بچه ها اوووووو گفتن و منم از خجالت سرم رو تو گردن ارسلان مخفی کردم و یکی زدم تو سینش که خن ی تو گلوی کرد و سرش رو انداخت پایین.
با صدای مامانش که به مهشاد میگفت
(مامان م ا)مهشاد بیا بستنی ها رو ببر
بدون این که فرصت حرکت به مهشاد بدم سری دست ارسلان رو از دور کمرم باز کردم و دویدم تا بستنی ها رو بیارم
(من)من میارم مهی
خودم خوب میدونستم که فقط به خاطر این که از اون جو خارج شدم بیرون بیام این کار رو کردم وگرنه من ک.و.ن کوشاد تر از این حرفام.
خاک تو سری نثار خودم کردم و سینی بستنی ها رو از خاله گرفتم و دوباره به سمت بچه ها رفتم.
پارت_۲۲
۵.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.