تک پارتی غمگین از دازای
اسم : کائوری
از زبان دازای
اون روز مثل همیشه خسته و زخمی از آژانس برگشتم خونه ، کائوری در رو باز کرد و گفت : سلام دازای جو 🤩 که با دیدنم حرفش قطع شد کائوری : این دفعه دیگه چی باعث شده اینطوری زخمی بشی ؟ چون خسته بودم و حوصله ی کل کل کردن نداشتم یه چیزی پروندم من : به تو ربطی نداره حالا هم مزاحمم نشو میخوام بخوابم . تندی اومد بهم گفت : پس به من مربوط نمیشه آره ؟ کیه که همیشه انقدر نگرانته ها ؟ من : خفه شو _کی ؟ من : میگم خفه شو _فکر کردی کی هستی که اینجوری باهام صحبت میکنی ؟ 😤 من : بهت میگم خفه شو * با داد * 🤬 من کی هستم آره ؟ من کی هستم ؟ تو خودت فکر کردی کی هستی ؟ دختره ی گستاخ ، کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمیشدی حالا هم گورتو گم کن 🤬 و بعد یه سیلی محکم بهش زدم که باعث شد گونهش قرمز بشه
از زبان راوی
کائوری دیگه نتونست خودش رو نگه داره گریهش گرفت ، سریع رفت به اتاقش و در رو محکم بست * فردا صبح * کائوری داشت تو آشپزخانه صبحانه درست میکرد و دازای هم بیدار شد و اومد تو آشپزخانه و کائوری رو دید که داره پنکیک درست میکنه از پشت بغلش کرد . کائوری با شُک گفت : تو کی بیدار شدی ؟ 😐 دازای : مگه میشه با همچین بوی خوبی بیدار نشم 😊 ولی کائوری درجوابش خیلی سرد گفت : به هر حال ، الانم ولم کن میخوام برم صبحانه بخورم . دازای : چی شده بانو ؟ 😊 کائوری : میگم ولم کن عوضی 😡 و با پاش محکم زد تو جا حساس دازای 🙄 دازای کائوری رو ول کرد و گفت : آی آخ این چه کاری بود بانو آخ درد داشت 😣 کائوری سریع یکی دو تا پنکیک خورد ، کیفش رو برداشت و رفت سمت در : یادت باشه دیگه بانو صدام نکنی 😒 * پرش زمانی به ظهر *
از زبان دازای
از آژانس برگشته بودم ، داشتم راه میرفتم که یه دفعه صدای جیغ کائوری رو شنیدم رفتم تو یه کوچه ی باریک ( چرا همه کاراشون رو تو کوچه انجام میدن ؟ 😂 ) یه مرده تو یه کوچه ی بمبست به کائوری اسلحه گرفته بود . من : کائوری 😨😰😱 کائوری : دا 😢 ... که حرفش با تیری که به سرش خورد قطع شد رفتم اسلحه رو از مرده گرفتم و کشتمش و محکم کائوری رو بغل کردم . هنوز زنده است !من : نگران نباش الان میبرمت بیمارستان 😢 کائوری : دیگه کاری از دستت بر نمیاد الانم که منو ببری نمیتونن به موقع نجاتم بدن 🥲 ولی هق هق دازای هق من هق نمیخوام بمیرم هق نمیخوام دازای هق نمیخواااااام 😭 منم گریم گرفت و گفتم : نگران نباش نمیزارم بمیری نمیزارم 😡😢😭 کائوری : دازای هق دوستت دارم 😭 کائوری رو بلند کردم و گفتم : اگه الان ببرمت بیمارستان به موقع میرسیم 😡 دیدم جواب نمیده من : کائوری ؟! 😨 وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم مرده و خون ازش جاری شده ، هنوز جای سیلی ای که بهش زده بودم رو میتونستم ببینم اگه دیشب اونطوری رفتار نمیکردم اون هنوزم مال من بود
از زبان دازای
اون روز مثل همیشه خسته و زخمی از آژانس برگشتم خونه ، کائوری در رو باز کرد و گفت : سلام دازای جو 🤩 که با دیدنم حرفش قطع شد کائوری : این دفعه دیگه چی باعث شده اینطوری زخمی بشی ؟ چون خسته بودم و حوصله ی کل کل کردن نداشتم یه چیزی پروندم من : به تو ربطی نداره حالا هم مزاحمم نشو میخوام بخوابم . تندی اومد بهم گفت : پس به من مربوط نمیشه آره ؟ کیه که همیشه انقدر نگرانته ها ؟ من : خفه شو _کی ؟ من : میگم خفه شو _فکر کردی کی هستی که اینجوری باهام صحبت میکنی ؟ 😤 من : بهت میگم خفه شو * با داد * 🤬 من کی هستم آره ؟ من کی هستم ؟ تو خودت فکر کردی کی هستی ؟ دختره ی گستاخ ، کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمیشدی حالا هم گورتو گم کن 🤬 و بعد یه سیلی محکم بهش زدم که باعث شد گونهش قرمز بشه
از زبان راوی
کائوری دیگه نتونست خودش رو نگه داره گریهش گرفت ، سریع رفت به اتاقش و در رو محکم بست * فردا صبح * کائوری داشت تو آشپزخانه صبحانه درست میکرد و دازای هم بیدار شد و اومد تو آشپزخانه و کائوری رو دید که داره پنکیک درست میکنه از پشت بغلش کرد . کائوری با شُک گفت : تو کی بیدار شدی ؟ 😐 دازای : مگه میشه با همچین بوی خوبی بیدار نشم 😊 ولی کائوری درجوابش خیلی سرد گفت : به هر حال ، الانم ولم کن میخوام برم صبحانه بخورم . دازای : چی شده بانو ؟ 😊 کائوری : میگم ولم کن عوضی 😡 و با پاش محکم زد تو جا حساس دازای 🙄 دازای کائوری رو ول کرد و گفت : آی آخ این چه کاری بود بانو آخ درد داشت 😣 کائوری سریع یکی دو تا پنکیک خورد ، کیفش رو برداشت و رفت سمت در : یادت باشه دیگه بانو صدام نکنی 😒 * پرش زمانی به ظهر *
از زبان دازای
از آژانس برگشته بودم ، داشتم راه میرفتم که یه دفعه صدای جیغ کائوری رو شنیدم رفتم تو یه کوچه ی باریک ( چرا همه کاراشون رو تو کوچه انجام میدن ؟ 😂 ) یه مرده تو یه کوچه ی بمبست به کائوری اسلحه گرفته بود . من : کائوری 😨😰😱 کائوری : دا 😢 ... که حرفش با تیری که به سرش خورد قطع شد رفتم اسلحه رو از مرده گرفتم و کشتمش و محکم کائوری رو بغل کردم . هنوز زنده است !من : نگران نباش الان میبرمت بیمارستان 😢 کائوری : دیگه کاری از دستت بر نمیاد الانم که منو ببری نمیتونن به موقع نجاتم بدن 🥲 ولی هق هق دازای هق من هق نمیخوام بمیرم هق نمیخوام دازای هق نمیخواااااام 😭 منم گریم گرفت و گفتم : نگران نباش نمیزارم بمیری نمیزارم 😡😢😭 کائوری : دازای هق دوستت دارم 😭 کائوری رو بلند کردم و گفتم : اگه الان ببرمت بیمارستان به موقع میرسیم 😡 دیدم جواب نمیده من : کائوری ؟! 😨 وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم مرده و خون ازش جاری شده ، هنوز جای سیلی ای که بهش زده بودم رو میتونستم ببینم اگه دیشب اونطوری رفتار نمیکردم اون هنوزم مال من بود
۲.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.