بی رحم
#بی_رحم
part 25
ویو یوری
اون شب هم برای من به بدترین شکل گذشت شاید از یه جایی به بعد اون مهمونی من حتی میل حرف زدن هم نداشتم
و زدن اون لبخند های مصنوعی برام سخت تر شده بود
بعد از خوردن شام
باز گرد هم نشستن مشغول صحبت بودن
سعی میکردم طوری رفتار کنم که کسی از حال بدم خبر دار نشن
هر از گاهی نگاهی به اهنجونگ مینداختم لبخند پیروز مندانه ای روی لباش بود
جیمینم که بعد از اون حرفاش حتی بهم نگاهم ننداخت
واقعا چه گناهی کرده بودم
هیچ راهی برای فرار از این ماجرا نداشتم
فکر کنم اگه الا هم واقعیت رو به جیمین بگم به هیج وجع حرف من رو باور نمیکنه
اونجور که از رفتارش معلوم بود اون تنها حسی که به من داره اون حس کینه هست
من نادونو باش که هنوز دوستش داشتم
اون شب بعد از تموم شدن مهمونی بر خلاف شب قبل به طرف عمارت خودم رفتم
بنطرم فعلا تو این حالم خودم تنها باشم بهتره
بعد از رسیدم به عمارت به سمت اتاقم رفتم و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم
اون شب اونقدر خسته بودم که حتی نای گریه کردن هم نداشتم
با بستن چشمام طولی نکشید که زود خوابم برد
ویو جیمین
از صبح مدام مشغول تدارکات عروسی بودم قرار بود مادرم یه تالار برای عروسی اماده کنه
بعد از سفارش دادن کیک که اخرین مرحله بود به طرف خونه برگشتم
از وقت نهار خیلی گذشته بود پس وقت خوردن نهار نبود
گرسنه هم نبودم پس بدون خوردن چیزی به طرف اتاق کارم رفتم
هه یونگ گفته بود از دیروز یکی از باند های مافیا مدام در خواست همکاری میدن
بهتر بود قبل از همکاری با اونا باندشون رو چک میکردم ممکن بود خطری برامون داشته باشه
پرونده ها رو کنار گذاشتم فکر نکنگ از اونا بشه چیز درست حسابی به دست اورد
به سمت زیر زمین عمارت رفتم با دیدن من هه یونگ و چند نفر دیگه به سمتم اومدن
قبل از لینکه حرفی از اونا بشنوم گفتم : هه یونگ یکی ار افراد با اعتمادت رو برای جاسوسی بفرست من چیزایی که توی برگه نوشته شده رو قبول ندارم
هه یونگ : چشم رئیس
جیمین: خوبه
امروز اونقدر سرم شلوغ بود که زیاد فرصت این کار ها رو نداشتگ بهتر بود فعلا کار ها رو به اونا بسپارم دوباره به سمت اتاق کارم رفتم و مشغول بقیه ی کار ها شدم
part 25
ویو یوری
اون شب هم برای من به بدترین شکل گذشت شاید از یه جایی به بعد اون مهمونی من حتی میل حرف زدن هم نداشتم
و زدن اون لبخند های مصنوعی برام سخت تر شده بود
بعد از خوردن شام
باز گرد هم نشستن مشغول صحبت بودن
سعی میکردم طوری رفتار کنم که کسی از حال بدم خبر دار نشن
هر از گاهی نگاهی به اهنجونگ مینداختم لبخند پیروز مندانه ای روی لباش بود
جیمینم که بعد از اون حرفاش حتی بهم نگاهم ننداخت
واقعا چه گناهی کرده بودم
هیچ راهی برای فرار از این ماجرا نداشتم
فکر کنم اگه الا هم واقعیت رو به جیمین بگم به هیج وجع حرف من رو باور نمیکنه
اونجور که از رفتارش معلوم بود اون تنها حسی که به من داره اون حس کینه هست
من نادونو باش که هنوز دوستش داشتم
اون شب بعد از تموم شدن مهمونی بر خلاف شب قبل به طرف عمارت خودم رفتم
بنطرم فعلا تو این حالم خودم تنها باشم بهتره
بعد از رسیدم به عمارت به سمت اتاقم رفتم و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم
اون شب اونقدر خسته بودم که حتی نای گریه کردن هم نداشتم
با بستن چشمام طولی نکشید که زود خوابم برد
ویو جیمین
از صبح مدام مشغول تدارکات عروسی بودم قرار بود مادرم یه تالار برای عروسی اماده کنه
بعد از سفارش دادن کیک که اخرین مرحله بود به طرف خونه برگشتم
از وقت نهار خیلی گذشته بود پس وقت خوردن نهار نبود
گرسنه هم نبودم پس بدون خوردن چیزی به طرف اتاق کارم رفتم
هه یونگ گفته بود از دیروز یکی از باند های مافیا مدام در خواست همکاری میدن
بهتر بود قبل از همکاری با اونا باندشون رو چک میکردم ممکن بود خطری برامون داشته باشه
پرونده ها رو کنار گذاشتم فکر نکنگ از اونا بشه چیز درست حسابی به دست اورد
به سمت زیر زمین عمارت رفتم با دیدن من هه یونگ و چند نفر دیگه به سمتم اومدن
قبل از لینکه حرفی از اونا بشنوم گفتم : هه یونگ یکی ار افراد با اعتمادت رو برای جاسوسی بفرست من چیزایی که توی برگه نوشته شده رو قبول ندارم
هه یونگ : چشم رئیس
جیمین: خوبه
امروز اونقدر سرم شلوغ بود که زیاد فرصت این کار ها رو نداشتگ بهتر بود فعلا کار ها رو به اونا بسپارم دوباره به سمت اتاق کارم رفتم و مشغول بقیه ی کار ها شدم
۶.۶k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.