ان زمانی که به تو گفتم نمیخواهمت بد ترین نوع کفر بود
#بهار_عاشقی
پارت ۱
دختر وقتی دیشب فهمیده بود قراره فردا چه کسی به خانه شان بیاید از خوشحالی کل شب را پلک روی هم نزاشته بود گویا ان شب مانند یک جغد شده بود ..........
بلاخره صبح از راه رسید و دختر با خوشحالی تمام منتظر ان مهمان ویژه در نظر خود بود .....
ا.ت : مسیح من چقدر امروز خوشحالم امروز روز شانسمه وایی بلاخره قراره بعد ۳ ماه ببینمش
دختر در حال حرف زدن با خودش بود که با صدای برادرش چان به خود امد
چان : ا.ت جونگ کوک امروز ساعت ۱۱ صبح میاد میرم بازی کامپیوتری جدید و بخرم حالا که مامان نیست اگه کوک زود تر اومد در رو باز کن
ا.ت از خوش حالی حتی توانایی پرواز هم داشت ولی به روی خود نیاورد و برادر بزرگش را بدرقه کرد
دختر کوچک ۱۶ سال بیشتر نداشت و عاشق دوست برادرش جانگ کوک ۱۸ ساله شده بود
اون ۲ سال تمام عشقش رو به تنهایی حمل میکرد و از چیزی دم نمیزد
تا اینکه ......
دینگ دینگ
زنگ خانه به صدا در امد و خون در رگ های دختر منجمد شد و استرس و هیجان حاکم بدنش شد
نباید چهره اش چیز ضایعی را نشان میداد خودش را کنترل کرد و به ارامی به سمت در رفت و ان را باز کرد و چهره ی پسر دوست داشتنی اش را دید
ا.ت : جونگ کوکا خوش اومدی بیا تو
پسر بزرگتر با کمی خجالت به داخل خانه امد
جونگ کوک : سلام ا.ت شی
دختر لبخند گرم و خجالتی ای را مهمان جونگ کوک کرد و گفت :
ا.ت : جونگ کوکا چان رفته تا بازی جدید رو بخره تا اون میاد من برات شیر موز درست میکنم
جونگ کوک با لبخند خرگوشی دل ربا اش از دختر کوچک تشکر کرد و دختر را با اشوبی از جنس عشق در دلش تنها گزاشت ............
ساعت های طولانی گذشت و چان و جونگ کوک در حال بازی کردن بودند و این ا.ت بود که با حسرت و لبخندی
از جنس دلتنگی به پسر نگاه میکرد
وقت رفتن شده بود و ا.ت مانند مرغ بینوایی شده بود که میخواهند او را از جوجه اش جدا کنند
جونگ کوک رفت و ا.ت حسرت این را میخورد که چرا نمیتواند به جونگ کوک احساسش را اعتراف کند و خود از این درد رها کند ......
پارت ۱
دختر وقتی دیشب فهمیده بود قراره فردا چه کسی به خانه شان بیاید از خوشحالی کل شب را پلک روی هم نزاشته بود گویا ان شب مانند یک جغد شده بود ..........
بلاخره صبح از راه رسید و دختر با خوشحالی تمام منتظر ان مهمان ویژه در نظر خود بود .....
ا.ت : مسیح من چقدر امروز خوشحالم امروز روز شانسمه وایی بلاخره قراره بعد ۳ ماه ببینمش
دختر در حال حرف زدن با خودش بود که با صدای برادرش چان به خود امد
چان : ا.ت جونگ کوک امروز ساعت ۱۱ صبح میاد میرم بازی کامپیوتری جدید و بخرم حالا که مامان نیست اگه کوک زود تر اومد در رو باز کن
ا.ت از خوش حالی حتی توانایی پرواز هم داشت ولی به روی خود نیاورد و برادر بزرگش را بدرقه کرد
دختر کوچک ۱۶ سال بیشتر نداشت و عاشق دوست برادرش جانگ کوک ۱۸ ساله شده بود
اون ۲ سال تمام عشقش رو به تنهایی حمل میکرد و از چیزی دم نمیزد
تا اینکه ......
دینگ دینگ
زنگ خانه به صدا در امد و خون در رگ های دختر منجمد شد و استرس و هیجان حاکم بدنش شد
نباید چهره اش چیز ضایعی را نشان میداد خودش را کنترل کرد و به ارامی به سمت در رفت و ان را باز کرد و چهره ی پسر دوست داشتنی اش را دید
ا.ت : جونگ کوکا خوش اومدی بیا تو
پسر بزرگتر با کمی خجالت به داخل خانه امد
جونگ کوک : سلام ا.ت شی
دختر لبخند گرم و خجالتی ای را مهمان جونگ کوک کرد و گفت :
ا.ت : جونگ کوکا چان رفته تا بازی جدید رو بخره تا اون میاد من برات شیر موز درست میکنم
جونگ کوک با لبخند خرگوشی دل ربا اش از دختر کوچک تشکر کرد و دختر را با اشوبی از جنس عشق در دلش تنها گزاشت ............
ساعت های طولانی گذشت و چان و جونگ کوک در حال بازی کردن بودند و این ا.ت بود که با حسرت و لبخندی
از جنس دلتنگی به پسر نگاه میکرد
وقت رفتن شده بود و ا.ت مانند مرغ بینوایی شده بود که میخواهند او را از جوجه اش جدا کنند
جونگ کوک رفت و ا.ت حسرت این را میخورد که چرا نمیتواند به جونگ کوک احساسش را اعتراف کند و خود از این درد رها کند ......
۲.۴k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.