p 100
( کوک ویو )
( فلش بک به چند ساعت قبل)
وقتی وارد قلعه شدم بدون اتلاف وقت به سمت پله ها پا تند کردم.....وقتی به در بزرگ اتاق کارش رسیدم بدون در زدن یا هر چیزی وارد شدم.......صدر اعظم کنارش بود و داشت براش در مورد برگه ای که باید امضا میزد توضیح میداد......بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جوابم رو داد.......
$ تو هنوز یاد نگرفتی باید موقع ورود به اتاقی در بزنی.......
_ چرا اما اگه داخل اون اتاق فرد قابل احترامی باشه.....
سرش رو بالا میاره و بهم لبخند کجی میزنه.....
$ پسره ی تخس
_ قطعا منو نکشوندی اینجا که در مورد آداب در زدن بهم بگی مگه نه؟
$ بیا بشین تا کارم تموم بشه
به سمت میزش قدم برداشتم......نیم نگاهی به برگه ای که باید امضا میزد کردم........برگه رو از روی میز برداشتم......با ی دستم نگهش داشتم و دست دیگم رو تو جیبم کردم.......بعد از نگاه سر سری ای که بهش انداختم نگاهم رو تا چشم های اون مرتیکه بالا کشیدم.....دست دیگم رو از داخل جیبم در آوردم و همون طور که بهش چشم دوخته بودم جلوش برگه رو به دو تیکه ی مساوی تقسیم کردم.......
_ الان دیگه کارت تمام شد مگه نه؟
دو تیکه برگه رو محکم روی میزش کوبیدم.......
_ خب حال برسیم به بحثمون........
روی مبل های روبه روی میزش نشستم و پای راستم و روی پای چپم انداختم........دست هاش رو روی میز داخل همدیگه قفل کرد و بهم چشم دوخت......
$ پس بالاخره هویت واقعیه اون دختر رو فاش کردی......
ی تای ابروم بالا پرید......هنوز چند ساعت هم از اون موضوع نگذشته و اون خبر چین هاش بهش خبر هارو رسوندن........خودم رو بیخیال نشون دادم........به هر حال که این به ضرر من نبود......
_ خب که چی.....بالاخره که باید گفته می شد......
$ می تونستی قبلش به من اطلاع بدی.....
_ شرمنده پدر......اما یادم نمیاد تا حالا کارهام رو بهت گزارش کرده باشم......
نگاهم رو به دست هاش دوختم.......اونقدر فشارشون داده بود که به سمت کبودی داشتن میرفتن......نیشخندی زدم.......همینه......تو ترسیدی پیر مرد........
$ من خودم می خواستم ی برنامه بچینم و به صورت رسمی به همه معرفیش کنم
_ بیخیال......جلوی کسی این حرف هارو بزن که باور کنه
اخم هاش رو در هم کشید.......نقطه ضعفتو گیر آوردم......
$ منظورت چیه؟
_ تا کی می خوای ادای آدم های هیچی ندون رو در بیاری هوم.......تو هیچوقت قصد نداشتی که ات رو به عنوان برادر زادت معرفی کنی.......چون اون موقع موقعیت تو توی خطر میوفته.......خودتم خوب میدونی که جایی که نشستی مال تو نیست........
$ من این جایگاه رو کاملا منصفانه به دست اوردم......
_ منصفانه؟........اونجا جای عمو بوده و خودتم اینو خوب میدونی.......تو به خاطر مرگ عمو پادشاه شدی و حالا که جانشین عمو دوباره برگشته جایگاه تو هم به خطر میوفته
به وضوح کبود شدن صورتش رو دیدم......اره پیر مرد.....بترس......
( فلش بک به چند ساعت قبل)
وقتی وارد قلعه شدم بدون اتلاف وقت به سمت پله ها پا تند کردم.....وقتی به در بزرگ اتاق کارش رسیدم بدون در زدن یا هر چیزی وارد شدم.......صدر اعظم کنارش بود و داشت براش در مورد برگه ای که باید امضا میزد توضیح میداد......بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جوابم رو داد.......
$ تو هنوز یاد نگرفتی باید موقع ورود به اتاقی در بزنی.......
_ چرا اما اگه داخل اون اتاق فرد قابل احترامی باشه.....
سرش رو بالا میاره و بهم لبخند کجی میزنه.....
$ پسره ی تخس
_ قطعا منو نکشوندی اینجا که در مورد آداب در زدن بهم بگی مگه نه؟
$ بیا بشین تا کارم تموم بشه
به سمت میزش قدم برداشتم......نیم نگاهی به برگه ای که باید امضا میزد کردم........برگه رو از روی میز برداشتم......با ی دستم نگهش داشتم و دست دیگم رو تو جیبم کردم.......بعد از نگاه سر سری ای که بهش انداختم نگاهم رو تا چشم های اون مرتیکه بالا کشیدم.....دست دیگم رو از داخل جیبم در آوردم و همون طور که بهش چشم دوخته بودم جلوش برگه رو به دو تیکه ی مساوی تقسیم کردم.......
_ الان دیگه کارت تمام شد مگه نه؟
دو تیکه برگه رو محکم روی میزش کوبیدم.......
_ خب حال برسیم به بحثمون........
روی مبل های روبه روی میزش نشستم و پای راستم و روی پای چپم انداختم........دست هاش رو روی میز داخل همدیگه قفل کرد و بهم چشم دوخت......
$ پس بالاخره هویت واقعیه اون دختر رو فاش کردی......
ی تای ابروم بالا پرید......هنوز چند ساعت هم از اون موضوع نگذشته و اون خبر چین هاش بهش خبر هارو رسوندن........خودم رو بیخیال نشون دادم........به هر حال که این به ضرر من نبود......
_ خب که چی.....بالاخره که باید گفته می شد......
$ می تونستی قبلش به من اطلاع بدی.....
_ شرمنده پدر......اما یادم نمیاد تا حالا کارهام رو بهت گزارش کرده باشم......
نگاهم رو به دست هاش دوختم.......اونقدر فشارشون داده بود که به سمت کبودی داشتن میرفتن......نیشخندی زدم.......همینه......تو ترسیدی پیر مرد........
$ من خودم می خواستم ی برنامه بچینم و به صورت رسمی به همه معرفیش کنم
_ بیخیال......جلوی کسی این حرف هارو بزن که باور کنه
اخم هاش رو در هم کشید.......نقطه ضعفتو گیر آوردم......
$ منظورت چیه؟
_ تا کی می خوای ادای آدم های هیچی ندون رو در بیاری هوم.......تو هیچوقت قصد نداشتی که ات رو به عنوان برادر زادت معرفی کنی.......چون اون موقع موقعیت تو توی خطر میوفته.......خودتم خوب میدونی که جایی که نشستی مال تو نیست........
$ من این جایگاه رو کاملا منصفانه به دست اوردم......
_ منصفانه؟........اونجا جای عمو بوده و خودتم اینو خوب میدونی.......تو به خاطر مرگ عمو پادشاه شدی و حالا که جانشین عمو دوباره برگشته جایگاه تو هم به خطر میوفته
به وضوح کبود شدن صورتش رو دیدم......اره پیر مرد.....بترس......
۴۳.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.