رمان خدمتکار من پارت سوم
داشتم گردگیری میکردم که ندا اومد و گفت:مهمونامون امشب شام میمونن یچیز خوب درست کن ابرومون نره جلوشون. نیکا:چشم خانوم خیالتون تخت. گردگیریم که تموم شد رفتم تو اشپزخونه خب برای امشب جوجه کباب میپزم.داشتم غذا درست میکردم که عسل اومد تو اشپزخونه گفتم: خانوم چیزی احتیاج دارید؟ عسل:نه هیچی همینجوری اومدم عسل اومد بغل دستم وایساد و به کارم نگاه میکرد بعد پنج دقیقه گفت: اسمت چیه؟ نیکا:چی جانم خانوم با منید؟! عسل:اره دیگه مگه جز تو ام کس دیگه اینجا هست؟ نیکا: نه خوب من نیکام عسل:چ اسم قشنگی داری منم عسلم،چند سالته؟ نیکا:من ۱۹ سالم هست خانوم عسل:بهم نگو خانوم عسل راحت ترم،منم ۲۰ سالمه نیکا:چشم خانوم یعنی چیز عسل عسل رفت بیرون اشپزخونه منم داشتم کارمو ادامه میدادم. برام خیلی عجیب بود که اسمم و سنمو پرسید چون تاحالا جاهایی که خدمتکار بودم کسی اصلا منو موجود زنده حساب نمیکرد بخصوص مهموناشون.از اینکه ی جام حساب شدم خیلی خوشحال شدم. غذا که اماده شد میزو چیدم رفتم تو پذیرایی و گفتم:ام غذا حاضر هست لطفا تشریف بیارید میل کنید. عسل:چشم نیکا جون الان میایم. ی لبخند ریزی زدم برای کسی مثل من اینکه حتی کسی اسممو بگه ام خیلی لذت بزرگی بود. اومدن سر میز گفتم: اگر چیزی کم بود صدام بزنید. بشقاب خودمو برداشتم که برم تو اتاقم که دیدم عسل یجورایی ناراحت داره نگام میکنه. رفتم تو اتاقم غذامو که خوردم برگشتم میز جمع کردم و ظرفا شستم شروع کردم شیرموز درست کردن تموم ک شد توی چند تا لیوان ریختم و برا مهمونا بردم. عسل:وایی مرسی نیکا جونم من عاشق شیرموزممم. نیکا:خواهش میکنم خانوم نوش جانتون. بعدش برای خودم شیرموز ریختم و رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم که یخ کرده بودن ی نسیم خنک میوزید شیرموزو گذاشتم کنارم و به ماه نگاه کردم من سلنوفیل دارم (سندورم عشق به ماه که من خودمم واقعا دارم ملیا رو ریختم تو نیکا ها خخخ) نگاه کردن به ماه احساس خیلی حس خوبی بهم میداد. داشتم به خودم و زندگیم فکر میکردم که یدفعه عسل با لیوان شیرموزش اومد کنارم نشست.
۱۳.۷k
۱۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.