دشمنی در نقاب دوست
سلام من سویون آیسودا هستم ۲۵ سالمهبه اسرار پدرم با اون زندگی میکنم . مادرمم وقتی کوچیک بودم من و بابامو ول کرد و رفت دنبال یک پسر جوون .
همه چیز خوب بود مثل همیشه تا اینکه بابام صدام زد رفتم پیشش .
آیسودا: بله پدرم کارم داشتین ؟
پ/آ: اره داشتم بشین .
نشستم که پدرم گفت: باید از جونگاین جدا بشی
آیسودا: ببخشید؟
پ/آ:آره باید جداشید تا الانم خیلی صبر کردم .
آیسودا :نه من اینکار و نمیکنم .
همین جوری داشتیم دعوا میکردیم که سوزشی یک طرف صورتم حس کردم .
آیسودا :تو الان من و زدی؟
پ/آ: د.....دخترم.
آیسودا:به من نگووووو دخترمممممممممم(گریه و جیغ)
از زبان آیسودا :
با سریعترین حالت ممکن به طرف اتاقم رفتم و دَر و پشت سرم بستم نشستم و به در تکیه دادم و گریه کردم .
چند ساعت بود داخل اتاقم بودم و حتی یک بارم بابام نیومد دیدنم .
از زبان پدر آیسودا:
از دست آیسودا خیلی عصبی بودم دوست نداشتم با اون پسره باشه چون تا الان خیلی دیدم با دخترهای دیگه میگرده ولی خب آیسودا باور نمیکرد اون موقعه دست خودم نبود و زدم تو گوشش این اولین باری بود که میزدمش وقتی رفت داخل اتاقش تازه فهمیده بودم چی کار کردم با خودم گفتم اگر برم پیشش بدتره برای همین فردا صبح باهاش حرف میزنم
از زبان آیسودا :
بعد از اینکه خیلی گریه کردم تصمیم گرفتم از اون خونه برم من که دیگه بچه نیستم چمدونم و جمع کردم و منتظر شدم تا همه بخوابن
12:00
بعد از چند ساعت بعد سرم و آروم از اتاق بردم بیرون دیدم همه چراغها خاموشه رفتم داخل اتاق چمدونم و از پنجره انداختم بیرون خودمم از دَر پشتی رفتم بعد که چمدونم و برداشتم نگاهی به اتاقم کردم و بعد راه افتادم به طرف دَر بزرگ و دوباره برای آخرین بار به خونمون نگاه کردم که پراز خاطرات خوب و بد بود و بعد به طرف خانه جونگاین راه افتادم
از زبان جونگاین :
داشتم میرفتم بخوابم که این دَر خداکرده به صدا درآمد (چقدر دَر تو دَر شد )
جونگاین :کیه این وقت شب آخه کدوم دیوونهای اصلا بیخیال برم در و باز کنم (با خودشمیگه)
کیهههه؟
آیسودا: منم جونگاین دوستدخترت(بغض)
جونگاین :آیسودا تو اینجا چی.....
با اومدن آیسودا تو بغلم حرفم نصفه موند که یک دفعه صدای گریه کردنش و شنیدم ......آیسودا اتفاقی افتاده ؟
آیسودا: با ....با پدرم ....دعوامم شددددد(گریه) بهم گفت باید..... باهات ....به...بهم بزنمممم(گریه)
جونگ این :دستم و رو موهاش کشیدم و گفتم: هوششششششش اشکال نداره خوب میشه حالا بیا بریم داخل تا اتاقتو نشون بدم هوم؟ باشه؟
آیسودا:باشه (لبخندی که چشماش پره اشکه)
از زبان آیسودا:
با جونگاین رفتم داخل خونه تا الان خونش اومده بودم دیده بودمش تو فکر خودم بودم که گفت : آیسودا بیا بریم اتاقتو نشونت بدم
آیسودا:باشه . همراه جونگاین رفتم طبقهی بالا رو به دَر اتاقی گفت: بیا این اتاق مال توعه
آیسودا :خیلی ممنون.
جونگاین رفت منم رفتمداخل اتاق که یک مجسمه خیلی خوشکل بود نمیدونم چرا اون لحظه آرزو کردم ای کاش اون مجسمه آدم بود
همه چیز خوب بود مثل همیشه تا اینکه بابام صدام زد رفتم پیشش .
آیسودا: بله پدرم کارم داشتین ؟
پ/آ: اره داشتم بشین .
نشستم که پدرم گفت: باید از جونگاین جدا بشی
آیسودا: ببخشید؟
پ/آ:آره باید جداشید تا الانم خیلی صبر کردم .
آیسودا :نه من اینکار و نمیکنم .
همین جوری داشتیم دعوا میکردیم که سوزشی یک طرف صورتم حس کردم .
آیسودا :تو الان من و زدی؟
پ/آ: د.....دخترم.
آیسودا:به من نگووووو دخترمممممممممم(گریه و جیغ)
از زبان آیسودا :
با سریعترین حالت ممکن به طرف اتاقم رفتم و دَر و پشت سرم بستم نشستم و به در تکیه دادم و گریه کردم .
چند ساعت بود داخل اتاقم بودم و حتی یک بارم بابام نیومد دیدنم .
از زبان پدر آیسودا:
از دست آیسودا خیلی عصبی بودم دوست نداشتم با اون پسره باشه چون تا الان خیلی دیدم با دخترهای دیگه میگرده ولی خب آیسودا باور نمیکرد اون موقعه دست خودم نبود و زدم تو گوشش این اولین باری بود که میزدمش وقتی رفت داخل اتاقش تازه فهمیده بودم چی کار کردم با خودم گفتم اگر برم پیشش بدتره برای همین فردا صبح باهاش حرف میزنم
از زبان آیسودا :
بعد از اینکه خیلی گریه کردم تصمیم گرفتم از اون خونه برم من که دیگه بچه نیستم چمدونم و جمع کردم و منتظر شدم تا همه بخوابن
12:00
بعد از چند ساعت بعد سرم و آروم از اتاق بردم بیرون دیدم همه چراغها خاموشه رفتم داخل اتاق چمدونم و از پنجره انداختم بیرون خودمم از دَر پشتی رفتم بعد که چمدونم و برداشتم نگاهی به اتاقم کردم و بعد راه افتادم به طرف دَر بزرگ و دوباره برای آخرین بار به خونمون نگاه کردم که پراز خاطرات خوب و بد بود و بعد به طرف خانه جونگاین راه افتادم
از زبان جونگاین :
داشتم میرفتم بخوابم که این دَر خداکرده به صدا درآمد (چقدر دَر تو دَر شد )
جونگاین :کیه این وقت شب آخه کدوم دیوونهای اصلا بیخیال برم در و باز کنم (با خودشمیگه)
کیهههه؟
آیسودا: منم جونگاین دوستدخترت(بغض)
جونگاین :آیسودا تو اینجا چی.....
با اومدن آیسودا تو بغلم حرفم نصفه موند که یک دفعه صدای گریه کردنش و شنیدم ......آیسودا اتفاقی افتاده ؟
آیسودا: با ....با پدرم ....دعوامم شددددد(گریه) بهم گفت باید..... باهات ....به...بهم بزنمممم(گریه)
جونگ این :دستم و رو موهاش کشیدم و گفتم: هوششششششش اشکال نداره خوب میشه حالا بیا بریم داخل تا اتاقتو نشون بدم هوم؟ باشه؟
آیسودا:باشه (لبخندی که چشماش پره اشکه)
از زبان آیسودا:
با جونگاین رفتم داخل خونه تا الان خونش اومده بودم دیده بودمش تو فکر خودم بودم که گفت : آیسودا بیا بریم اتاقتو نشونت بدم
آیسودا:باشه . همراه جونگاین رفتم طبقهی بالا رو به دَر اتاقی گفت: بیا این اتاق مال توعه
آیسودا :خیلی ممنون.
جونگاین رفت منم رفتمداخل اتاق که یک مجسمه خیلی خوشکل بود نمیدونم چرا اون لحظه آرزو کردم ای کاش اون مجسمه آدم بود
۳۱.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.