پارت3
«love again» <br>
ویو کوک: <br>
این یه فرصته عالیه تا دوباره به دستش بیارمم<br>
عالیهه<br>
اون هنوز هم کوچولوست و هنوز تویه بغلم قراره گم شه<br>
نمیدونم یه حسی دارم نه حس خوبیه نه حس بدی و فقد میدونم میدونم باید از فرصتی که دارم استفاده کنمم! <br>
پایان ویو کوک<br>
ساعت12 شب بود<br>
کارمون تموم شد واسه روز اول خیلی سنگین بود واقعا<br>
داشتم میرفتم که با صدایه کوک تویه جام خشک شدم<br>
_عاقای کیم بیاید اتاقم کارتون دارم<br>
با استرسی رفتم سمت دفترش<br>
در رو زدم <br>
_بیا داخل<br>
رفتم داخل<br>
+چ.. چیزی شده؟ <br>
_بشینید! <br>
رفتم نشستم رویه کاناپه<br>
_خب اقای کیم<br>
+بله<br>
_هم بنده شمارو سال هاست میشناسم هم شما<br>
+خب!؟ <br>
_از رابطه ی قبلا ما کسی با خبر شه از چشم تو. میبینم! <br>
+یه بحظه ببخشید فکر کردین اون رابطه انقدری جذاب بوده ک تازه بخوام واسه کسی تعریفشم کنم؟؟ <br>
_بوده یا نبوده گفتم که بعدا نگی نگفتی<br>
+خودم حواسم بود اقای جئون<br>
داشتم میرفتم که گفت<br>
_فکر نکنم اجازه داده باشم بری! <br>
هع همی مونده به اکسم احترام بزارم چه روز گندیه خدایا<br>
+بفرمایین! <br>
_خودم میرسونمت<br>
+ممنون خودم میرم<br>
_تویه شرکت یه قانونی داریم که هرچی مدیر شرکت کفت بگی چشم! فکر کنم اینو بلد باشین<br>
+حق با شماست اما فکر نکنم بیرون از محل کار هم باید بهتون بگم چشم!<br>
_فعلا که داخل محل کار هستیم<br>
+منظورم مکانش نبود<br>
_بنده هم منظورم مکانش نبود اقای تهیونگ! <br>
+باشه،<br>
نشستم رویه کاناپه تا همه رفتن<br>
جونگکوک اومد نشست کنارم کمی فاصله گرفتم اون حس لعنتی ولم نمیکرد هم دلم میخواست باز به دستش بیارم و همم دلم میخواست ازش جدا شم نمیدونم چمه ترسیدم!! <br>
+چیزی شده؟ <br>
_نه فقد میخواستم بدونم با کسی تو رابطه ای؟؟ <br>
کمی با خودم فکر کردم که کوک رو از خودم دور کنم تا دوباره قلبم رو تیکه تیکه نکنه<br>
+بله <br>
نگاهی سرد یه صورتش انداختم که ناراحتی و عصبانیت رو میشد از صورتش دید<br>
_اوه <br>
+شما چی؟ <br>
_نه<br>
+عاهان<br>
تصمیم گرفتم که به جیمین بگم نقش دوست پسرمو بازی کنه تا بتونم لج این کوک رو در بیارم تا دست از سرم برداره<br>
پرش زمانی<br>
سوار ماشین کوک بودم<br>
داشتیم سمت خونم حرکت میکردیم<br>
_تهیونگ <br>
خیلی وقت بود ندیده بودمت هیچ تغییری نکردی! هنوزم کیوتی<br>
+ولی شما خیلی تغییر کردی<br>
_چه تغییری؟ <br>
+مغرور تر شدی و از همه مهم تر بزرگتر شدی<br>
_چاغ شدم؟ <br>
+نه اتفاقا خیلی لاغر شدی ولی بدنتون خیلی ورزیده شده! <br>
_اوه ممنون<br>
+خاهش<br>
رسیدیم<br>
+ممنون <br>
داشتم میرفتم داخل <br>
که کوک دستم رو گرفت<br>
اروم منو چسبوند به خودشو بوسه ای به سرم زد لبخندی زدو گفت: دلم تنگ بود نمیتونستم نبوسمت<br>
حس لعنتی زیادو زیاد تر میشد
ادامه دارد...
ویو کوک: <br>
این یه فرصته عالیه تا دوباره به دستش بیارمم<br>
عالیهه<br>
اون هنوز هم کوچولوست و هنوز تویه بغلم قراره گم شه<br>
نمیدونم یه حسی دارم نه حس خوبیه نه حس بدی و فقد میدونم میدونم باید از فرصتی که دارم استفاده کنمم! <br>
پایان ویو کوک<br>
ساعت12 شب بود<br>
کارمون تموم شد واسه روز اول خیلی سنگین بود واقعا<br>
داشتم میرفتم که با صدایه کوک تویه جام خشک شدم<br>
_عاقای کیم بیاید اتاقم کارتون دارم<br>
با استرسی رفتم سمت دفترش<br>
در رو زدم <br>
_بیا داخل<br>
رفتم داخل<br>
+چ.. چیزی شده؟ <br>
_بشینید! <br>
رفتم نشستم رویه کاناپه<br>
_خب اقای کیم<br>
+بله<br>
_هم بنده شمارو سال هاست میشناسم هم شما<br>
+خب!؟ <br>
_از رابطه ی قبلا ما کسی با خبر شه از چشم تو. میبینم! <br>
+یه بحظه ببخشید فکر کردین اون رابطه انقدری جذاب بوده ک تازه بخوام واسه کسی تعریفشم کنم؟؟ <br>
_بوده یا نبوده گفتم که بعدا نگی نگفتی<br>
+خودم حواسم بود اقای جئون<br>
داشتم میرفتم که گفت<br>
_فکر نکنم اجازه داده باشم بری! <br>
هع همی مونده به اکسم احترام بزارم چه روز گندیه خدایا<br>
+بفرمایین! <br>
_خودم میرسونمت<br>
+ممنون خودم میرم<br>
_تویه شرکت یه قانونی داریم که هرچی مدیر شرکت کفت بگی چشم! فکر کنم اینو بلد باشین<br>
+حق با شماست اما فکر نکنم بیرون از محل کار هم باید بهتون بگم چشم!<br>
_فعلا که داخل محل کار هستیم<br>
+منظورم مکانش نبود<br>
_بنده هم منظورم مکانش نبود اقای تهیونگ! <br>
+باشه،<br>
نشستم رویه کاناپه تا همه رفتن<br>
جونگکوک اومد نشست کنارم کمی فاصله گرفتم اون حس لعنتی ولم نمیکرد هم دلم میخواست باز به دستش بیارم و همم دلم میخواست ازش جدا شم نمیدونم چمه ترسیدم!! <br>
+چیزی شده؟ <br>
_نه فقد میخواستم بدونم با کسی تو رابطه ای؟؟ <br>
کمی با خودم فکر کردم که کوک رو از خودم دور کنم تا دوباره قلبم رو تیکه تیکه نکنه<br>
+بله <br>
نگاهی سرد یه صورتش انداختم که ناراحتی و عصبانیت رو میشد از صورتش دید<br>
_اوه <br>
+شما چی؟ <br>
_نه<br>
+عاهان<br>
تصمیم گرفتم که به جیمین بگم نقش دوست پسرمو بازی کنه تا بتونم لج این کوک رو در بیارم تا دست از سرم برداره<br>
پرش زمانی<br>
سوار ماشین کوک بودم<br>
داشتیم سمت خونم حرکت میکردیم<br>
_تهیونگ <br>
خیلی وقت بود ندیده بودمت هیچ تغییری نکردی! هنوزم کیوتی<br>
+ولی شما خیلی تغییر کردی<br>
_چه تغییری؟ <br>
+مغرور تر شدی و از همه مهم تر بزرگتر شدی<br>
_چاغ شدم؟ <br>
+نه اتفاقا خیلی لاغر شدی ولی بدنتون خیلی ورزیده شده! <br>
_اوه ممنون<br>
+خاهش<br>
رسیدیم<br>
+ممنون <br>
داشتم میرفتم داخل <br>
که کوک دستم رو گرفت<br>
اروم منو چسبوند به خودشو بوسه ای به سرم زد لبخندی زدو گفت: دلم تنگ بود نمیتونستم نبوسمت<br>
حس لعنتی زیادو زیاد تر میشد
ادامه دارد...
۸.۸k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.