*پارت بیست و دوم*
غذا خوردن از دست کسی که عاشقشی یکی از لذت بخش
ترین کارهاست و من واقعا خوشبختم که این لذت نصيبم شد.
بعد خوردن غذا، به همراه امپراطور به اتاق مشترک برای خواب رفتیم.
مثل هرشب، دستش رو روی شکمم گذاشت و مدتی رو با فرزندمون مشغول صحبت شد.
تو این چندماه هر شب قبل خواب اینکار رو انجام میده،
البته که من چیزی از این حرفا متوجه نمیشم چون معتقده این حرفا، حرفای پدر و فرزندیه...
_ا.ت؟؟
+بله سرورم...
_میخوام از یونا بگم..
نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم:
+چرا یهو یاد ملکه فقید افتادین؟؟!
_احساس کردم یه چیزایی رو بعنوان دوست صمیمیش باید بدونی...یونا انتخاب پدرم بود..پدری که هیچ تصمیم
درستی راجع به زندگی من نگرفته بود پدری که منو تبدیل به یه سنگ کرده بود.برای همین هم فکر میکردم، یونا فقط یه دست نشاندست تا حواسش به من باشه..خیلی بهش سخت
گرفتم و اذیتش کردم..تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ ارتباطی با پدرم و اطرافیانش نداره که مسئله بچه دار نشدنش، مطرح شد..خب..خب شوکه کننده ای بود..میخواستم ازش بخوام که تو رو بعنوان همسر دوم، وارد قصر بکنه تا هم کنارش باشی و هم بشی مادر ولیعهد..شبی که میخواستم
باهاش حرف بزنم، تو قصر نبود و فرداش جسد بیجونش رو تو اتاقش پیدا کردم...بعدا مشخص شد که همه ی فشارایی که بهش وارد میکردن از طرف همسرای وزراء بوده و بهش گفته بودن که با انتخاب همسر جدید، تنزل پیدا میکنه و تا آخر عمر، باید بعنوان یه همسر عادی زندگی کنه...برای همین
اونروز که با اون زنا دورهمی داشتی فورا خودمو بهت رسوندم و از اونجا دورت کردم..نمیخواستم با حرفای مفتی که میزنن، تو رو هم از دست بدم..
تمام چیزایی که یونا گفته بود، از ذهنم گذشت و حالا هم حرفای یونگی...یونایا..تو خیلی سختی کشیدی..ولی ای کاش
اونشب به حرفام گوش میدادی و به خودت فرصت میدادی....
با دیدن چشمای غمگین یونگی و پشیمونی تو صداش به این
نتیجه رسیدم که مرد من واقعا داره عوض میشه...پس وقتشه
که بهش بگم...
+عالیجناب؟؟
_بله ملکه ی من..
+دوستون دارم..
ناباورانه، سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.
+منو ببخشید که زودتر بهتون نگفتم که چه احساسی بهتون دارم..بزارید به حساب خجالت و قدری.....بی اعتمادی...
_درک میکنم تو چه شرایطی بودی و خوشحالم که بالاخره، تونستم صاحب قلبت بشم..
دستام رو بطرفش دراز کردم و بغلش کردم..سرش رو روی سینم
گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد..
+نه تنها صاحب قلبم شدین..بلکه دلیلی هستین برای تپیدنش...
خودش رو بیشتر بهم فشرد و گفت:
_عاشقت شدن، قشنگ ترین کاری بود که تو زندگیم انجام دادم...بهم قول بده که تا همیشه کنارم میمونی...
(حالم به هم خورد...چندشا)
شرایط:
Like:35
Comment:10
بعد خوردن غذا، به همراه امپراطور به اتاق مشترک برای خواب رفتیم.
مثل هرشب، دستش رو روی شکمم گذاشت و مدتی رو با فرزندمون مشغول صحبت شد.
تو این چندماه هر شب قبل خواب اینکار رو انجام میده،
البته که من چیزی از این حرفا متوجه نمیشم چون معتقده این حرفا، حرفای پدر و فرزندیه...
_ا.ت؟؟
+بله سرورم...
_میخوام از یونا بگم..
نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم:
+چرا یهو یاد ملکه فقید افتادین؟؟!
_احساس کردم یه چیزایی رو بعنوان دوست صمیمیش باید بدونی...یونا انتخاب پدرم بود..پدری که هیچ تصمیم
درستی راجع به زندگی من نگرفته بود پدری که منو تبدیل به یه سنگ کرده بود.برای همین هم فکر میکردم، یونا فقط یه دست نشاندست تا حواسش به من باشه..خیلی بهش سخت
گرفتم و اذیتش کردم..تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ ارتباطی با پدرم و اطرافیانش نداره که مسئله بچه دار نشدنش، مطرح شد..خب..خب شوکه کننده ای بود..میخواستم ازش بخوام که تو رو بعنوان همسر دوم، وارد قصر بکنه تا هم کنارش باشی و هم بشی مادر ولیعهد..شبی که میخواستم
باهاش حرف بزنم، تو قصر نبود و فرداش جسد بیجونش رو تو اتاقش پیدا کردم...بعدا مشخص شد که همه ی فشارایی که بهش وارد میکردن از طرف همسرای وزراء بوده و بهش گفته بودن که با انتخاب همسر جدید، تنزل پیدا میکنه و تا آخر عمر، باید بعنوان یه همسر عادی زندگی کنه...برای همین
اونروز که با اون زنا دورهمی داشتی فورا خودمو بهت رسوندم و از اونجا دورت کردم..نمیخواستم با حرفای مفتی که میزنن، تو رو هم از دست بدم..
تمام چیزایی که یونا گفته بود، از ذهنم گذشت و حالا هم حرفای یونگی...یونایا..تو خیلی سختی کشیدی..ولی ای کاش
اونشب به حرفام گوش میدادی و به خودت فرصت میدادی....
با دیدن چشمای غمگین یونگی و پشیمونی تو صداش به این
نتیجه رسیدم که مرد من واقعا داره عوض میشه...پس وقتشه
که بهش بگم...
+عالیجناب؟؟
_بله ملکه ی من..
+دوستون دارم..
ناباورانه، سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.
+منو ببخشید که زودتر بهتون نگفتم که چه احساسی بهتون دارم..بزارید به حساب خجالت و قدری.....بی اعتمادی...
_درک میکنم تو چه شرایطی بودی و خوشحالم که بالاخره، تونستم صاحب قلبت بشم..
دستام رو بطرفش دراز کردم و بغلش کردم..سرش رو روی سینم
گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد..
+نه تنها صاحب قلبم شدین..بلکه دلیلی هستین برای تپیدنش...
خودش رو بیشتر بهم فشرد و گفت:
_عاشقت شدن، قشنگ ترین کاری بود که تو زندگیم انجام دادم...بهم قول بده که تا همیشه کنارم میمونی...
(حالم به هم خورد...چندشا)
شرایط:
Like:35
Comment:10
۴۶.۰k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.